Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «مهر»
2024-04-18@21:01:32 GMT

فروغ اولین چراغ انقلاب به دست «سید یونس رودباری»

تاریخ انتشار: ۱۵ خرداد ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۷۹۰۸۶۵۵

فروغ اولین چراغ انقلاب به دست «سید یونس رودباری»

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها- بهرام قربانپور: «خرداد» از ابتدا تا انتهایش مملو از حوادث تلخ و شیرین است، حوادثی که لحظه لحظه آن یک تاریخ مدون و دارای قابلیت پردازش و واکاوی است. از سوم خرداد آزادسازی خرمشهر گرفته تا رحلت امام خمینی (ره) و قیام ۱۵ خرداد همه و همه از ماجرای پر فراز و نشیب این ماه تأثیرگذار تاریخ انقلاب اسلامی روایت می‌کند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

حوادثی که از دل آن «سید یونس ها» پدید آمد و درخشید که بعدها به اولین شهید نهضت امام خمینی (ره) لقب گرفت و نام گیلان را بر تارک انقلاب اسلامی جاودانه کرد. شهید «سید یونس حسینی رودباری»، روحانی شهیدی که بزرگی، منش و ایثارگری حضرت امام را شیفته خود کرده بود تا جایی که امام راحل در وصف این شهید سلاله زهرا (س)، فرمودند: «من سید یونس را از فرزندم بیشتر دوست داشتم».

تورقی کوتاه بر زندگی نامه «سید یونس»

عمق محبت، شیفتگی و دلدادگی حضرت امام خمینی (ره) به «سیدیونس» را می‌توان در واکاوی زندگی فردی و اجتماعی این شهید راه حق طلبی و ظلم ستیزی به وضوح دید. بگذار کمی موشکافانه‌تر وارد لایه‌های زندگی پر رمز و راز «سیدیونس حسینی رودباری» شویم، شهیدی که مهربانانه و پدرانه در قلب مالامال از لطف و رحمت بنیانگذار انقلاب اسلامی جا خوش کرده است.

در مهرماه ۱۳۱۱ در آغوزبن رودبار نوزادی متولد شد که بعدها اولین شهید نهضت امام خمینی (ره) لقب گرفت. خانواده نامش را یونس نهادند، پدرش از سادات مورد احترام آبادی و شهرستان و یک روحانی کشاورز بود. «سیدیونس» از همان کودکی علاقه زیادی به فراگیری علم و دانش از خود نشان داد و با همان سن کم، اما رفتار و کردارش از وی یک فرد بزرگ، پخته و اهل دانش ساخته بود.

«سید یونس» قصه ما زمانی که ۱۲ سال بیشتر نداشت در مکتبخانه زادگاهش زیر نظر «میرزا بلال طالقانی» به فرا گرفتن قرآن پرداخت و با قرآن مأنوس شد و اندیشه و تأمل در قرآن، راه و روشش را الهی کرد.

فروغ اولین چراغ انقلاب

«سید یونس» از همان ابتدا مستعد، توانمند و پرتلاش بود و این مؤلفه‌های شخصیتی، رفتاری، ذاتی و استعداد سرشار وی مورد توجه «سید رحمان سیاهپوش قزوینی» (منبر نشین روستای آغوزین) قرار گرفت. نبود امکانات، محدودیت‌های امکانی و غبار محرومیت‌ها سبب نشد تا سید قصه ما گوشه نشینی اختیار کرده و استعدادهایش را فدای محرومیت‌ها و محدودیت‌ها کند، شوق و ذوق درس خواندن و فراگیری علم و دانش، پایش را به قزوین باز کرد و دو سال در یکی از حوزه‌های علمیه قزوین به تحصیل علوم دینی همت گماشت.

اما این پایان کار نبود فضای آموزشی قزوین نتوانست «سید یونس رودباری» را اقناع کند و به ناچار عزم مشهد کرد تا در حوزه علمیه مشهد به ادامه تحصیل بپردازد، علم اندوزی و کسب دانش از یک سو و عشق به امام از سوی دیگر، او را از مشهد رهسپار قم کرد.

«سید یونس» زمان و دورانی (سال ۴۲) پرچم عدالت خواهی و مبارزه با رژیم طاغوت را به دست گرفته بود که هنوز کسی از ارزش‌های والای انقلاب و نهضت حضرت امام خبر نداشت، این روستازاده اهل سرزمین صلح و دوستی شهرستان رودبار صدای رسا و پرمعنای امام را شنید و به دنبال پژواک این صدای عدالت خواهانه رفت و تا آخرین نفس و قطره خونش دست از مبارزه بر نداشت.

«سیدیونس» و مکتب امام شناسی

«سید امجد حسینی آغوزبنی» برادر اولین شهید حضرت امام خمینی (ره) در حالی که از زهد و پارسایی «سید یونس» سخن می‌گفت در گفتگو با خبرنگار مهر اظهار کرد: اخلاق حسنه، عفت کلام و مردم دوستی سید یونس زبانزد خاص و عام بود.

وی با بیان اینکه درس امام شناسی را از «سید یونس» آموختم، افزود: سید یونس از شاگردان و یاران واقعی امام راحل بود و سخن، هدف و حرکت امام هیچ وقت از زبان، بیان و کلام شهید رودباری نمی‌افتاد.

برادر اولین شهید نهضت حضرت امام (ره)، ساده زیستی و پرهیز از تجمل گرایی و دنیا پرستی را از مؤلفه‌های بارز شخصیتی «سید یونس» برشمرد و بیان کرد: شهید یونس بسیار ساده زیست، قناعت پیشه و اهل بخشش بود و پس از شهادتش فقط مقداری پول، یک جلد قرآن‌کریم و چند جلد کتاب علمی باقی ماند که آن نیز بنا به وصیت ایشان به حوزه علمیه قم وقف شد.

حسینی آغوزبنی با بیان اینکه «سید یونس» هیچ وقت دنبال مطرح کردن خودش نبود، گفت: «سید یونس» در شرایط خفقان طاغوت، آرمان امام و انقلاب را دنبال می‌کرد و بارها توسط ساواک دستگیر، شکنجه و تبعید شد اما آرمانش را رها نکرد.

وی با اشاره به روایتی از زبان حجت الاسلام قدسی امام جمعه سابق کلاچای و از یاران شهید یونس در خصوص جمله تاریخی حضرت امام در باب شهید رودباری اضافه کرد: پس از شهادت سید، خانواده او با هماهنگی با دفتر حضرت امام به محضر ایشان شرفیاب می‌شوند، امام پس از عرض تسلیت، تفقد و اظهار همدردی، چون پدر شهید سید یونس را در حال گریه مشاهده می‌کند به ایشان می‌فرماید؛ «این گریه، مال شما نیست! این گریه، برای من است که بهترین عزیزم را از دست دادم! من سید یونس رودباری را از فرزندم بیشتر دوست داشتم!»

لزوم تبیین سیره، روش و منش شهدا

برادر شهید سید یونس رودباری، شهدا و ایثارگران را مایه سربلندی و عظمت ایران اسلامی دانست و بیان کرد: ترجمان زندگی شهدا باید به گفتمان علمی دانشگاه‌ها و مراکز آموزشی تبدیل شود.

حسینی آغوزبنی با بیان اینکه نسل جوان امروز تشنه ادبیات و گفتمان شهدا هستند، گفت: تلاش دشمن در راستای کمرنگ کردن ارزش‌ها و آرمان‌های امامین انقلاب و شهدای عزیز با ترویج فرهنگ و سبک زندگی شهدایی بی اثر می‌شود.

وی با تاکید بر تبیین سیره، روش و منش شهدا افزود: جامعه اسلامی با ساختار و فرهنگ ایثار و شهادت معنا می‌دهد و زمانی به بیراهه می‌رویم و دچار مشکلات، مسائل و اشتباه می‌شویم که از فرهنگ شهدا فاصله بگیریم.

کد خبر 5802549

منبع: مهر

کلیدواژه: شهید شهرستان رودبار امام خمینی ره انقلاب اسلامی ایران بوشهر ارتحال حضرت امام خمینی ره امام خمینی ره قیام 15 خرداد خطبه های نماز جمعه کرمانشاه سالروز رحلت امام انقلاب اسلامی ایران تبریز امام خمینی مشهد اقلیم کردستان عراق همدان ایلام سید یونس رودباری امام خمینی اولین شهید حضرت امام

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.mehrnews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «مهر» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۹۰۸۶۵۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

خاطرات فرزند شهید سپهبد صیاد شیرازی: پدرم پل وحدت بین ارتش و سپاه بود/ او نسبت به حفظ فاصله نظامیان از سیاست حساسیت ویژه‌ای داشتند/ هرگز نظرات سیاسی خود را به صورت عمومی مطرح نمی‌کرد

پایگاه خبری جماران، محسن عربی: یکی از پرطرفدارترین برنامه‌های امروز شبکه‌های اجتماعی؛ پرسش در خصوص میزان آشنایی مردم با شخصیت‌های مختلف ملی کشورمان است؛ فرض کنید ما هم دوربین بر شانه و میکروفون بر دست، قصد داریم در خصوص روز ارتش جمهوری اسلامی  از مردم به صورت اتفاقی سوال نظرشان را جویا شویم؛ سوال را این‌‌گونه مطرح می‌کنم؛ شما به عنوان یک شهروند ایرانی، با شنیدن عبارت ارتش جمهوری اسلامی ایران، اولین شخصی را که به یاد می‌آورید کیست؟ حدس من آن است که اسم «علی صیاد شیرازی» برای روی ذهن هشتاد درصد از مردم این کشور که مترادف با نهاد ارتش است به عنوان اولین نفر نقش بسته است.

 ما هم به بهانه سالروز شهادت شهید صیاد شیرازی و روز ارتش جمهوری اسلامی ایران؛ فرصت را مغتنم شمردیم تا گفتگویی با  دکتر مهدی صیاد شیرازی یکی از چهار یادگار به جا مانده از ایشان داشته باشیم.

آقای دکتر امسال، بیست‌ و پنجمین سالی است که از حضور شهید صیاد شیرازی محروم هستیم؛ این بیست‌وپنج سال برای خودتان در فضای زندگی شخصی چطوری گذشته است؟

بعد از شهادت پدر از هیچ تلاشی برای زنده نگه داشتن یاد او دریغ نکردیم

محبت مردم به خانواده صیاد شیرازی  مثال‌زدنی است.

پدرم در همان هفته‌های منتهی به شهادت درجه سرلشکری را دریافت کرده بودند.

بیست‌وپنجمین سالگرد پدر بزرگوارم شهید سپهبد علی صیاد شیرازی را گرامی می‌داریم. به روح ایشان، ارواح همه شهدای انقلاب اسلامی و روح مطهر حضرت امام خمینی رحمت‌الله علیه درود و صلوات می‌فرستیم. ان‌شاءالله همه این عزیزان با اولیای‌شان، محمد و آل محمد محشور بشوند و دعای خیرشان شامل حال ما و شما گردد.

بعد از شهادت پدر بزرگوار ما، تمام فکر و ذهن ما به این بود که خاطرات و آنچه را که از زندگی پدر برای ما به یادگار گذاشته شد و در واقع، میراثی او برای ما بود، بتوانیم حفظ کنیم و فراموش نکنیم. خصوصیت‌ها و ویژگی‌هایی که پدر بزرگوار ما داشتند و همچنین آنچه را که برایش زحمت کشیدند حفظ کنیم. به‌عنوان فرزند شهید و همچنین دیگر اعضای خانواده بر خود تکلیف دانستیم که آبرو، جایگاه و شانیت ایشان را جزو اولویت‌های خود قرار دهیم و این را فراموش نکنیم. در طول سالیان گذشته تلاش کردیم که در سالگردها و مناسبت‌های مختلف مرتبط با پدر بزرگوارمان اینها را به دیگران منتقل بکنیم.

همچنین به فکر این هم بودیم که راه پدر بزرگوارم مان را ادامه بدهیم. خصوصیت‌ها، ویژگی‌ها، معنویت، شجاعت، علم و نظم ایشان به نظر من به شکل یک مجموعه و یک پکیج، اسطوره بودند و الگو بودند ایشان را هم برای خانواده ما و هم برای نسل‌های مختلف کشور به خصوص نسل نوجوان و جوان ما بیان می‌کند. این موجب شد که ما بتوانیم اینها را به‌عنوان یک الگو ببینیم و خودمان را به آن نزدیک کنیم. آن زمانی که ایشان به شهادت رسیدند و ما شاهد ترور ایشان و تمام این ماجرا بودیم، من هفده سالم بود. اوج نوجوانی و ابتدای سن جوانی من بود؛ یعنی من در 21/1/ 78 هفده یا هجده‌ساله بودم که این واقعه تلخ برای ما اتفاق افتاد. از آن زمان یادم است که مواجه با این حادثه خیلی برای ما سخت بود. ولی هم اکرام و قدرشناسی مردم و هم عنایت‌های مقام عظمای ولایت امام خامنه‌ای، مسئولین محترم و اقشار مختلف کشور که به خانواده ما و به این شهید بزرگوار، کردند، برای ما مایه دلگرمی و امید شد. 

این عنایت‌ها باعث گردید که ما احساس تنهایی نکرده و با دلگرمی خوبی حرکت کنیم و با انگیزه‌ مضاعف و تلاش بیشتر در مسیر و راه پدرمان پیش برویم. ما این را به عینه دیدیم که مردم ما قدرشناسند؛ قدرشناس شخصیت‌هایی که واقعاً برای‌شان زحمت می‌کشند، خدمت می‌کنند و خادمان‌شان هستند. مردم ما بعد از شهادت و یا فقدان حیات آنها می‌آیند اکرام و احترام می‌کنند. بعد از حادثه تلخ شهادت پدر ما هم به‌نوعی مراسم‌ها و سالگردهای مختلفی گرفته می‌شد و این چیزها را ما می‌دیدیم. در این بیست‌وچهار سال مجموعه‌ کل نیروهای مسلح: ارتش، سپاه، مسئولین محترم لشکری و کشوری خیلی زحمت کشیدند و این را ما می‌دیدیم که چقدر برنامه‌های خوب در سراسر ایران، در شهرهای مختلف برگزار می‌کردند.

بعد از شهادت پدر بزرگوار ما در همان سال 78 ما در مراسمی خدمت مقام معظم رهبری رسیدیم. پدر ما در دوره‌ای شهید شدند که حکم درجه سرلشکری را ایشان گرفته بودند. تقریباً، همان هفته‌هایی بود که حکمش را گرفته و مفتخر به درجه سرلشکری شده بودند، ولی توفیق نشد که این درجه بر شانه‌های ایشان گذاشته شود و خدای متعال اراده کرد که درجه بالاتری شهادت را روزی‌شان کند. نظام جمهوری اسلامی به خاطر شهادت، درجه سپهبدی را هم به ایشان داد؛ یعنی ایشان هم سرلشکری و هم سپهبدی را گرفتند. برای دادن لوح سپهبدی در این مراسم ما را دعوت کردند. عزیزان دیگری مثل آقای رشید و آقای شمخانی هم مفتخر به درجه سرلشکری بودند. از اعضای خانواده خواستند که یک نفر به‌عنوان نماینده بیاید لوح درجه سپهبدی را بگیرد. از بنده خواستند که بروم. من با اینکه هفده ساله و نوجوان بودم، اما فهم و درک این مسایل را داشتیم. درجه سپهبدی را داخل یک لوحی گذاشته بودند. 

من در این مراسم یک قرآنی را با خودم همراه بردم؛ چون خیلی دوست داشتم که مقام معظم رهبری در این قرآن با خط خودشان نکاتی، توصیه‌ای و مطلبی که به درد دوران نوجوانی و جوانی من می‌خورد، برایم بنویسد و من استفاده کنم و بهره ببرم. ایشان در این مراسم ضمن اینکه ما را احترام و اکرام کردند، لوح سپهبدی پدرمان را به ما دادند. بعد نشستیم تا چایی و شیرینی هم خورده شود. به‌ایشان عرض کردم که خیلی دوست دارم که در قرآن شخصی‌ام شما مطلبی را به ما بنویسید تا ما به‌عنوان یک نوجوان که در ابتدای جوانی هستیم، گمراه نشویم. ایشان هم زحمت کشیدند و مطالب خوبی را در قرآن ما نوشتند.

این قرآن الآن اینجا هست، اگر خواستید به شما نشان می‌دهیم. ایشان نوشتند: بسم‌الله الرحمن الرحیم. جوانی خود را به خودسازی فکری، روحی و جسمی مغتنم بشمارید. با قرآن عزیز انس بیابید و در آن تدبر کنید. نماز را با توجه و حضور قلب بگذارید و فضای معطر شهادت را که اکنون زندگی شما را فراگرفته قدر بدانید. این مطلبی تقریباً جامع و کامل بود از باب اینکه ما بدانیم که بعد از شهادت پدرمان بیس کار و ستون حرکت ما ابتدایش خودسازی است و ما در دوره‌ جوانی به آن اقدام کنیم. از لحاظ علمی، تهذیب نفس و روحی، ورزش و خودسازی جسمی، خودمان را تقویت کنیم؛ توجه به نماز و حضور قلب در نماز که می‌تواند روح انسان را جلا دهد و ارتباط ما را با خدای متعال قوی کند و تدبر و انس با قرآن عزیز که منبع هدایت و آرامش ما است. همه‌ کمالات مادی و معنوی را می‌شود با انس و تدبر در قرآن به دست آورد.

مطلب دیگر هم اینکه قدر این فضای معطر شهادت را بدانیم. روحیه‌ی شهادت، جهاد و ایثار اینها فضایی است که مربوط به خانواده‌های شهدا است و ما عضو یکی از این خانواده‌های شهدا شدیم و آمدیم در فضای این عزیزان که نماد جهاد، شهادت، خدمت، ایثار و فداکاری‌اند. اینها موجب شد که ما هم بتوانیم با این عزیزان انس و تعامل داشته باشیم و خصوصیت‌هایی چون خلوص، پاکی و صفایی که در جمع خانواده‌های شهدا است به ما هم منتقل بشود.

الحمدالله بعد از آن جز خیر و نیکی ما چیزی ندیدم. این بیست‌وچهار سال الحمدالله خیلی برای ما خوب بود و خوب گذشت. البته تنها نقطه و نعمتی که کنارمان نبود، نعمت خود پدر بزرگوار ما بود که خودش نعمت بزرگی بود. ولی روح بلند ایشان را ما در زندگی احساس می‌کردیم. اینکه می‌گفتند شهدا زنده هستند، این را ما بعینه در زندگی، در کار، در تعامل با جامعه و در ارتباط با همه‌ اقشار جامعه می‌دیدیم. می‌فهمیدیم که این شهید چقدر هم در این دنیا و هم در آخرت عزتمند است و به یک جایگاه مطلوب و خوبی رسیده است. شهدا یا افرادی که معمولاً یا شهید شدند یا از دنیا رفتند، بعد از شهادت یا فوت‌شان گاهی اوقات هم نکات مثبت و هم نکات منفی از ایشان ذکر می‌شد، اما شاید باور نکنید، در طول این بیست‌وچهار سال در مورد پدر بزرگوار ما جز خوبی ما چیزی ندیدم. بیست‌وچهار سال نیز کم نیست؛ حالا می‌گوییم یک سال خوبی بگویند، دو سال خوبی بگویند، اما سال‌های بعد کم‌کم فراموش می‌شود و دیگر افراد او را دنبال و پیگیری نمی‌کنند. ولی در مورد ایشان ما همه‌اش خوبی دیدیم و بعد چقدر خاطرات کثیری از قشرهای مختلف: جوان، نوجوان، میان‌سال، پیر، نظامی، مردم، کسبه، روحانیت و همه کسانی که با آنها تعامل و ارتباط داشتیم، از ایشان بیان شده است.

فکر می‌کنید این میزان از تکریم و احترام، منبعث از کدام اخلاق و منش شهید صیاد بوده است؟

به نظر من پدر بزرگوار ما اولاً، پکیجی از خصوصیت‌ها را پرورش داد. یک بخش آن حالا فرض کنید بگوییم که موروثی و به‌نوعی ذاتی باشد، اما یک بخش آن را خود ایشان در طول دوران حیاتش در دوره‌ نوجوانی و جوانی پرورش داد و هدایت کرد. یک بخش آن را هم خدا فضل کرد؛ یعنی همه‌ اینها می‌تواند باشد. بالاخره خدای متعال بنده‌ای را که علاقه‌مند به او باشد و در مسیر او حرکت بکند، از همان وقتی‌که آن فرد اراده کند که من در این مسیر می‌خواهم حرکت کنم و مجاهدت فی سبیل الله را آغاز کنم، خدا هم او را کمک می‌کند. ضمن اینکه زمینه‌هایش هم از دوران کودکی برای ایشان محقق بود؛ یعنی خدا طوری شرایط را برایش مهیا کرد که از همان سن پایین با توکل به خدا بزرگ بشود. بابا تعریف می‌کرد که پدر و مادرها معمولاً با زحماتی که می‌کشند، در بزرگ کردن فرزند خیلی نقش دارند. می‌گفت زندگی ما جایی بود که ما پدر و مادرمان را اداره می‌کردیم؛ یعنی وقتی به یک سن کمی رسیدیم، این توقع وجود داشت که ما حرکت و فعالیتی کنیم. شرایط خانوادگی ایشان طوری بود که تعداد فرزندان زیاد بود و اداره کردن اینها آن‌موقع دشوار بود. ایشان هم به عنوان فرزند اول برای زندگی‌شان به‌نوعی کمک‌کار پدر و مادرشان شدند. می‌بینیم که این حالت از همان بدو نوجوانی و جوانی برای ایشان بود که فضا را بتواند مدیریت و اداره بکند. قدرت اداره کردن افراد خانواده را در همان آغاز نوجوانی و جوانی داشتند. پدرشان هم نظامی بود و بعد که جلو می‌رود، خصوصیت‌های نظامی ایشان به پدرم هم سرایت می‌کند.

پدربزرگ شما هم در ارتش بودند؟

پدر شهید صیاد بازنشسته ارتش بودند

شهید صیاد شیرازی برای گذراندن دوره تکمیلی به آمریکا اعزام شد به همین خاطر کاملاً به زبان انگلیسی مسلط بودند

بله، پدربزرگ ما هم نظامی و ارتشی بودند. به خاطر همین، پدر ما هم به فضای نظامی، آن‌هم از نوع ویژه‌ی خودش که کار کردن با عشق و علاقه خاصی برای صد بود، علاقه‌مند می‌شود. بعضی‌ها حرکت یا تلاش می‌کنند برای رسیدن به نمره‌ی مثلاً هفده هجده، اما پدر ما برای نمره بیست حرکت و تلاش می‌کرد. این خصوصیت ایشان در همان دوران جوانی با آن دوره‌هایی که می‌دیدند، خود را نشان داده بود. بر اساس گفته‌های خودشان که ما شنیدیم، ورود ایشان به دانشگاه افسری قبل از انقلاب بود. در آنجا در همه رنجرهای دوره‌های نظامی مسلط بودند. همچنین بر درس‌های ریاضیات، زبان انگلیسی، هندسه، مهندسی و آرشیتکت مسلط بودند. در دوره‌های آموزشی که می‌دیدند اغلب یا نفر اول بود یا نفر دوم بود. ایشان در دانشگاه افسری رشته مهندسی هواسنجی بالستیک را انتخاب کردند. ایشان یک دوره تکمیلی را به آمریکا می‌روند. این دوره‌ای بود که هرکسی نمی‌توانست به آن برود؛ اگر کسی می‌رفت باید حتماً زبان را مسلط می‌شدند. ایشان اول در اینجا به دوره زبان رفته و بعد به آمریکا می‌روند. در آنجا نیز موفق می‌شوند و بسیاری از دوره‌ها را طی می‌کنند.

اینها همه قبل از پیروزی انقلاب بوده است؟

آمریکایی‌ها از ایشان خواسته بودندکه به عنوان افسر نظامی در این کشور بمانند و خدمت کنند؛ اما او نپذیرفته بود

بله قبل از انقلاب بوده است. وقتی ایشان می‌خواستند بعد از اتمام این دوره به ایران بیایند، به ایشان می‌گفتند که شما برای چه به ایران برمی‌گردید؟ اینجا باشید و ادامه کار دهید، ما از ظرفیت شما استفاده کنیم. این نشان می‌دهد که ایشان هم مورد جذب ایرانی بود و هم آمریکایی؛ یعنی یک چنین شخصیتی بود که به خاطر کیفیت، امتیازات و توانمندی‌های خود در تخصصش، نیروهای آمریکایی هم مجذوب و علاقه‌مندش شده بودند و شناخته بودند که ایشان واقعاً توانمندند. یکی از نکته‌هایی که از همان زمان تا الآن در مورد ایشان همواره خودش را نشان داد، این بود که آمریکا با اینکه به باور ما یکی از دشمنان ساختاری و چالشی نظام اسلامی‌ ما است، اما در مورد ایشان در تمام این سال‌ها هیچ‌وقت نیامد که نقدی یا تخریبی بکند و یا نقشه‌ای علیه ایشان بکشد؛ چون آنان خودشان می‌دانستند که ایشان در چه جایگاهی بوده و چه شخصیتی بوده است. شاید بگویم که ایشان از مقبولین ایران و آمریکا بوده است؛ یعنی هم دشمن و هم دوست ایشان را قبول داشتند. به هر صورت، در این دوره‌های آموزشی توانمندی علمی و شایستگی نظامی‌شان خود را واقعاً قوی نشان داد.

نظم ایشان نیز واقعاً زبانزد بود. به لحاظ توانمندی‌ها و شایستگی‌ها در میان نظامی‌ها درجات متفاوتی است. ایشان نظم و دیسیپلین خاص خودش را داشتند؛ به گونه‌ای که ارتشی‌ها می‌گفتند ما با اینکه خودمان هم ارتشی هستیم، ولی ویژگی نظم و دیسیپلین ایشان چیز دیگری است. سپاهیان که به‌طور اولی این خصوصیت‌های ایشان را قبول داشتند و اصلاً از آن لذت می‌بردند و درس می‌گرفتند. ایشان در لباس پوشیدن، برنامه‌ریزی کردن، صحبت کردن، و... خیلی منظم بودند. کفش‌هایش را واکس می‌زد، لباسش را اتو می‌کرد و... همه اینها را واقعاً ما بعینه می‌دیدیم.

ایشان اهل برنامه‌ریزی بود. برنامه‌های روتین معمولاً در ذهن آدم می‌ماند؛ ولی ایشان برای اینکه بتواند به همه‌ کارهایش، چه‌کارهای هفتگی و چه‌کارهای بلندمدت، دقیق برسد برنامه‌ریزی می‌کرد تا بتواند کارها را دقیق دنبال کند.

ایشان در ارتباط خودش با مسایل معنوی یک خصوصیت ویژه‌ای داشت. در کنار آن توانمندی‌ها، شایستگی‌ها و اخلاق منحصربه‌فرد که ما می‌دیدیم ایشان از همان سنین پایین اخلاق خوب و رفتار خوب با پدر، مادر، اقوام، نزدیکان و...، داشتند، ارتباط قوی با خدا برقرار کرده بود؛ اهل نماز شب و نماز اول وقت بود. به نظر من این ارتباط با خدا، خلوص و پاکی‌اش باعث شده بود که مسایل را خیلی رعایت کند تا پاک حرکت کرده و پاک صحبت کند. لذا، هر حرفی را نمی‌زد، بایدها و نبایدهایی را رعایت می‌کرد، مواظب بود که چه حرفی را در کجا بزند و در کجا نزند، کجا برود و کجا نرود، اینها را خیلی مراعات می‌کرد. واقعاً تقوا را بعینه در خصوصیت‌هایش آدم می‌دید. مراقبت از نفس داشت. اهل گناه نبود. حق الناس را رعایت می‌کرد. به‌طریق اولی حق الله را هم خیلی توجه می‌کرد؛ یعنی نماز و عباداتش را ترک نمی‌کرد.

بعد از شهادت ایشان من به‌عنوان فرزند بزرگترش وقتی می‌خواستم بررسی کنم که اگر تکالیفی انجام نشده و مغفول مانده داشته باشد، من آنها را انجام بدهم، دیدم که روزه، نماز و... را دقیق انجام داده بود. اهل خمس بود، اهل رسیدگی به همه‌ بخش‌های عبادی بود. ماه رجب، شعبان و رمضان را روزه بود. خیلی جالب بود؛ یعنی جزو خصوصیت‌های‌شان بود که این سه ماه را روزه می‌گرفت و مراقبت می‌کرد. بعد در طول سال هم سعی می‌کرد روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه بگیرد؛ آن زمان‌هایی که من یادم است می‌دیدم که چقدر اینها را رعایت می‌کرد. به خصوص که همه اینها مستحبی بود؛ یعنی واجبی و قضایی نبود. این حالت را دوست داشت؛ یعنی با این حالتی که داشت حال می‌کرد.

تغذیه را مراعات می‌کرد؛ اهل مراعات تغذیه بود که بالاخره چه بخورد و چه نخورد. اینها خیلی جالب بود.

مسایل ورزش را خیلی توجه می‌کرد؛ اهل ورزش بود. من یادم است ورزش صبحگاهی‌اش هیچ‌وقت ترک نمی‌شد و این برنامه را موردی نبود که انجام ندهد.

علاقه شما به فوتبال منبعث از پدر است؟

شهید صیاد با وجود جراحات ناشی از جنگ؛ هرگز از ورزش کردن دست نمی‌کشید

آیت‌الله بهاءالدینی از فرط علاقه به ایشان فرموده بودندکه حاضرم پشت علی صیاد شیرازی نماز بخوانم

له، کلاً به ورزش علاقه داشت؛ فوتبال را که خودمان انتخاب کردیم. هر صبح ابتدا نرمشی می‌کرد و بعد شروع به کار می‌کرد. قبل از هر کار می‌گفت آن روزی که ورزش نکنم اصلاً نمی‌توانم کار و فعالیت کنم. خیلی جالب بود که ایشان با اینکه جانباز هفتاد درصد بود، چنین ورزش می‌کرد و این‌همه کارها و فعالیت‌ها را انجام می‌داد. جانبازی هفتاد درصدی ایشان را ما تا ماه‌های آخر شهادت‌شان هم متوجه نمی‌شدیم. من زمانی متوجه وضعیت خاص ایشان شدم که به‌اتفاق ایشان برای ورزش فوتبال در سالن می‌رفتیم. من خودم که جلو می‌رفتم و در حمله و میانه بودم، آنجا به بابا گفتم که جلو بیاید؛ اما بابا گفت من یا دفاع هستم یا دروازه. البته گاهی اوقات متناسب با وضعیت‌شان در میانه هم می‌آمد. گفتم شما که شجاع و شخصیت نظامی هستید، چرا جلو نمی‌آیید؟ گفت که من جانبازی دارم. در ناحیه پای و بدن‌شان ترکش بود؛ به‌خصوص پایش در حالتی بود که نمی‌توانست خیلی به خودش فشار بیاورد. لذا ایشان در بازی یا دفاع بود یا دروازه. مواقعی هم بود که ما در تیم مقابل ایشان قرار می‌گرفتیم و ایشان در دروازه بود یا دفاع بود، من بارها ایشان را با آن شرایط سختش دریبل زده بودم. بعضی‌ها به من می‌گفتند که تو باید رحم می‌کردید و گل نمی‌زدید؛ بالاخره ایشان بزرگتر است. اما من رحم نمی‌کردم، می‌رفتم و گل می‌زدم. البته این شرارت‌های دوره‌ نوجوانی‌ام بود. ایشان واقعاً اهل ورزش بود؛ ما با ایشان فوتبال، والیبال و پینگ‌پنگ بازی می‌کردیم. ورزش اسب‌سواری را خیلی دوست داشت و ما در مناسبت‌ها و زمان‌هایی که می‌توانستیم باهم به این ورزش می‌رفتیم. مسلط به شنا و تیراندازی بود؛ یعنی اینها را در حد حرفه‌ای قوی بود. شنایش خیلی قوی بود؛ من یادم است که وقتی استخر می‌رفتیم، می‌دیدم که شیرجه‌های گوناگون را بسیار قوی می‌زد. اسب‌سواری و تیراندازی‌شان نیز خوب بود. این ورزش‌ها چیزی‌هایی بود که توصیه پیغمبر هم بوده است و ما اینها را بعینه در ایشان می‌دیدیم.

بحث دیگر، ارتباط ایشان با علما بود؛ این هم خیلی چیز جذابی است که در قالب همان مسایل معنوی می‌شود به آن توجه کرد. ایشان خیلی توجه خاصی به امام زمان داشت؛ این جزوی از ویژگی‌های ایشان بود که می‌دیدیم. دوست داشت که یکی از سربازان درجه‌یک امام زمان بشود؛ یعنی روند کار، مجاهدت و تلاشش سمت‌وسوی امام زمانی داشت.  در جلسات سخنرانی من نمی‌دیدم که مثلاً دعای فرج نخواند. اهل دعای عهد بود؛ یعنی دعای عهدش ترک نمی‌شد و هر روز می‌خواند. هموراه توسل نسبت به اهل بیت داشت. زمانی گفت بود که من باید یکی از اساتید حوزه را که ارتباطش با امام زمان خیلی نزدیک است، پیدا کنم. می‌رود تحقیق می‌کند. البته اینها به سن من نمی‌رسد و من بر اساس شنیده‌هایم می‌گویم. در تحقیق‌شان متوجه مرحوم آیت‌الله سید رضا بهاءالدینی می‌شوند. در زمان دفاع مقدس خدمت‌شان می‌رسند. ارتباط دلی و توسلی که با امام زمان داشتند، بعد از این، با آیت‌الله بهاءالدینی تکمیل می‌شود.

درس‌های مختلف اخلاص داشتند؛ اینکه کار باید برای خدا باشد و سعی کند نیت و خلوص خودشان را در کارها زیاد بکنند و دنبال درجه نباشند. شاید یک دوره زمانی ایشان به‌واسطه‌ آن عشق و علاقه‌ای که به‌نظامی‌گری داشت، کمی دنبال این علاقه‌مندی‌ها می‌رفتند. البته در دوران جوانی این امر طبیعی بود. در زمان دفاع مقدس این دیدارها مسئله جنگ و جهاد را الهی می‌کند؛ یعنی واقعاً انگیزه ایشان یک انگیزه‌ الهی می‌شود. ارتباطش هم با آیت‌الله بهاءالدینی خیلی قوی‌تر می‌گردد؛ طوری که آیت‌الله بهاءالدینی در مورد ایشان می‌گوید که من ازجمله شخصیت‌هایی که حاضرم پشت سرش نماز بخوانم و با اینکه آن فرد روحانی نیست، ولی من او را روحانی می‌بینم، شهید صیاد شیرازی است. مشابه همین، کلیپی از شهید دکتر چمران پخش شده است که ایشان در مجلس وقتی در دفاع از ارتش صحبت می‌کردند، اسم پدر بزرگوار ما را در آنجا می‌برند و می‌گویند ایشان ازجمله شخصیت‌هایی است که من حاضرم پشت سرش نماز بخوانم و به لحاظ تفسیر قرآن، به لحاظ علم و به لحاظ شایستگی از بسیاری شما که در مجلس هستید و حتی بسیاری از علمایی که اینجا هستند، جلوتر است.

در کنار همه این ویژگی‌هایی که فرمودید، دو نکته‌ای است که برای خود من و هم‌نسل‌های من مفقود شده است: یکی اختلاف ایشان با بنی‌صدر و فرماندهی کل قوا است. از شما می‌خواهم اگر خاطره‌ای یا صحبتی از شهید صیاد شیرازی دارید که برای شما تعریف کرده باشند، برای ما بگویید.

دیگر، اینکه من اگر خودم به آمریکا رفته بودم، رنجر بودم، همه این دوره‌ها را گذرانده بودم و درجه ممتاز هم داشتم، وقتی که کنار گذاشته می‌شدم، غر می‌زدم و می‌رفتم گوشه‌گیری می‌کردم. ولی دیدیم که شهید صیاد خیلی متواضعانه آمدند کنار بچه‌های سپاه ایستادند؛ شاید بچه‌هایی که تا قبل از انقلاب معلم بودند، بنّا بودند و کارهای دیگری را می‌کردند، ولی ایشان آمدند کنار اینها ایستادند و دوباره از کف کار کردن را شروع کردند. این را هم اگر ممکن است توضیح بدهید.

بنی‌صدر در حق شهید صیاد شیرازی جفای نابخشودنی کرد

همان‌طوری که شما این دوران را درک نکردید، بنده هم به‌تبع حضرت‌عالی درک نکردم و بر اساس خاطراتی که پدرمان یا عزیزان دیگری بیان کردند، عرض می‌کنم. آن اتفاق تلخ در زندگی پدر بزرگوار ما، برخورد بسیار بدی بود که بنی‌صدر نسبت به پدر ما به ناحق انجام داد.  اینجا اوج همان خصوصیت‌ها و رشد و پیشرفت معنوی و انقلابی پدر بزرگوارم بود؛ یعنی آن زمان این خصوصیت‌ها در ایشان به اوج رسیده بود. ارتباطش با علما، با حضرت امام خمینی و مقام معظم رهبری خیلی قوی شده بود. در خاطرات پدر بزرگوار ما است که بعد از این اتفاقی که با بنی‌صدر که افتاد، ارتباط ما با آیت‌الله خامنه‌ای، مقام معظم رهبری خیلی صمیمی بود. فکر کنم قبل از دوران ریاست جمهوری ایشان بود -دقیق نمی‌دانم- که پدرم به ایشان زنگ می‌زنند و می‌گویند که آقا، یک چنین برخوردی با ما کردند؛ درجه ما را گرفتند و ما را کلاً از مسئولیت خارج و برکنار کردند.

مقام معظم رهبری به ایشان می‌گویند که شما بروید خودتان را معرفی بکنید، همان روندی را که برای‌تان گذاشتند را تابع باشید، حرفی نزنید و جلو بروید. اگر درجه‌تان گرفته شده، اگر از مسئولیت برکنار کرده‌اند، یا گفته‌اند که یک‌جایی باید خودتان را معرفی بکنید و... شما بروید آن کارها را انجام بدهید. ایشان هم می‌گوید چشم و همین کار را هم انجام می‌دهند. می‌گوید ما در همان زمان هم نیروهای انقلابی که به‌نوعی شخصیت بنی‌صدر را می‌دانستند و شیطنت‌ها، تفکر و برخوردهای او برای آنها روشن بود، اینها آن موقع به پدر ما نزدیک شدند، به‌خصوص از سپاه؛ شهید کلاهدوز و شهدایی که در آن زمان بودند و بسیاری دیگر از این عزیزان و همچنین شخصیت‌هایی که در اصفهان بودند، اینها همه به پدر ما نزدیک می‌شوند. ایشان به‌نوعی، بیس زمان اتصال سپاه پاسداران بودند؛ یعنی با اینکه پدر ما ارتشی بودند، ولی جنبه‌های انقلابی و معنوی که در اینها بود، آنقدر در ایشان رشد می‌کند که با سپاه هم به‌نوعی نشست‌وبرخاست می‌کنند و یک رابطه‌ی صمیمی خوبی با اینها برقرار می‌کنند. در حالی که در آن زمان این مسئله خیلی کم بود که یک فرد ارتشی به سمت سپاه بیاید و با آنها در تعامل بشود.

پدر ما در این مسئله بنی‌صدر صبر و استقامت می‌کنند؛ جوابی نمی‌دهند و حرف حضرت آقا را به‌عنوان اینکه در این زمینه ایشان را حمایت کرد، گوش می‌کنند. از آن طرف هم، حضرت آقا خدمت حضرت امام می‌روند و همه‌ این مسایل را می‌گویند که این ناحقی‌ها برای ایشان اتفاق افتاده است و به ایشان پیشنهاد می‌دهند که درجه ایشان را برگردانند. حضرت امام هم می‌گویند صبر کنید. ایشان هم شناختی از مسئله داشتند و مثل‌اینکه یک دورنمایی را در این زمینه می‌دیدند؛ لذا  گفتند که این مسئله، پیگیری می‌شود. بعد هم برکناری بنی‌صدر اتفاق می‌افتد که به‌طور مفتضحانه از کشور خارج می‌شود.

در نتیجه وضعیت‌هایی که به وجود آمد، درجه ایشان هم برگشت و حضرت امام طی حکمی هم درجه را به ایشان می‌دهد و هم ایشان را به فرماندهی نیروی زمینی ارتش منصوب می‌کند و بعد هم علاوه براین مسئولیت، ایشان را عضو شورای عالی دفاع می‌کند؛ یعنی عملاً همه‌ اینها برمی‌گردد. از آن طرف هم چهره‌ی بنی‌صدر در کل کشور رسوا می‌شود؛ در مجلس، در بین مسئولین و در بین ملت. در طول سال‌های بعد هم ما فیلم‌هایی را می‌دیدیم که بنی‌صدر از همان فرانسه در مورد پدر ما صحبت می‌کرد که چه گذشته و چه اتفاقاتی بوده است.

همان ادعاهایی که مطرح کرد؟

او می‌گفت صیاد شیرازی جوانان مردم را با نیت رفتن به بهشت به کشتن می‌دهد.

پدرم همواره به دنبال انجام عملیات با بیشترین خسارت بر دشمنان و کمترین تلفات بر نیروهای خود بود.

آری، خیلی موارد و صحبت‌ها داشت و یک موردش را من دیدم که می‌خواست این مسئله را یک‌جوری توضیح بدهد که من در دفاع از مردم با ایشان این برخورد را کردم که درجه‌اش را گرفتم و این کارم سیاسی نبودم. درصورتی‌که این‌جوری نبوده است؛ بنی‌صدر رابطه‌اش با نیروهای انقلابی و روحانیت خوب نبود و بسیاری از حرکت‌هایی که رزمندگان اسلام در زمان دفاع مقدس می‌خواستند انجام بدهند را سنگ‌اندازی می‌کرد، حمایت و پشتیبانی نمی‌کرد. در خیلی از موارد، حتی تجهیزاتی که اینها نیاز داشتند یا مثلاً نیاز به یک دستور قوی از طرف ریاست جمهوری یا وزرایی مرتبط با مناطق جنگی، داشتند، بنی‌صدر به خاطر اینکه رابطه‌اش خوب نبود، آن را انجام نمی‌داد.

در این فیلمی که ما از او در فرانسه دیدیم، این مسئله را توجیه کرده بود که مثلاً همه‌اش گزارش می‌دادند که صیاد شیرازی یک لشکر از رزمندگان را بی‌محابا و بدون هیچ تدبیری به مناطق جنگی دفاع مقدس می‌برد و حرفش هم این است که اینها به سمت بهشت می‌روند.

بعد هم گفت یعنی چه که اینها به بهشت می‌روند؟ کدام آدم احمقی چنین کاری می‌کند که اینها را به کشتن بیندازد. این حرف‌هایی است که بنی‌صدر در صحبت‌هایش مطرح کرد و برخورد نادرستش با پدر ما را به این دلیل که مثلاً از رزمندگان دفاع کرده است تا اینها به کشتن داده نشوند، توجیه کرد. در صورتی پدر بزرگوار ما خیلی فرمانده باتدبیر و دقیقی بود. یکی از خصوصیت‌های که ایشان داشت این بود که در همه‌ این عملیات‌ها با ارتش و همین‌طور برادران سپاه پاسداران همراه با دیگر فرماندهان دنبال این بود که با کمترین هزینه و تلفات بتوانند بیشترین درجه موفقیت را به دست بیاورد. این جزو خصوصیت‌های ایشان بود و همیشه می‌گفت که ما باید برای هر عملیاتی باتدبیر و با علم نقشه بکشیم. ایشان می‌گفت من خودم هم خیلی استقبال می‌کنم از روحیه شهادت‌طلبی که در میان لشکر، سپاه، مجاهدین، بسیج و امثالهم وجود دارد و اینکه کسانی دوست دارند بی‌محابا به جنگ بروند، ولی ما به‌عنوان فرماندهان وظیفه‌مان این است که اینها را فرماندهی و مدیریت کنیم و از ظرفیت‌های اینها طوری استفاده کنیم که تلفات کمتر و نتایج بیشتر ببینیم تا بسیاری از مناطقی را که دشمن متصرف شده را بتوانیم آزاد بکنیم. اتفاقاً در این زمینه در طول دفاع مقدس با بعضی از افراد خیلی اختلاف سلیقه داشت؛ ایشان به دنبال یک حرکت علمی، استراتژیک و منطقی بودند تا بتوان بهترین نتیجه را از آن بازه زمانی گرفت. این خصوصیت ایشان بود. در نتیجه، من همه‌ آن حرف‌هایی را که بنی‌صدر زد نفی می‌کنم. ایشان همواره از نیروهای مجاهد و نیروهای شهادت‌طلب حمایت می‌کردند. از خصوصیت‌های ایشان روحیه شجاعت، فداکاری و جهاد بود، ولی همه این حالت‌ها همراه باتدبیر و فرماندهی درست و منطقی بود. ایشان مسایل را خیلی بررسی می‌کردند.

پدر ما تعارضات اعتقادی جدی با بنی‌صدر داشت. او را واقعاً از پایه به‌نوعی مخالف با اهداف نظام جمهوری اسلامی می‌دانست؛ سبک‌وسیاق و تفکر او را به صلاح کشور نمی‌دانست. در همان سطح فرماندهی خودش هم در مواردی با او بحث داشت؛ آن‌هم به دفاع از رزمندگان بود که واقعاً نمی‌توانست معطل بمانند و لذا در یک‌جاهایی باید حرفش را می‌زد. در یک جلسه‌ای که ایشان با بنی‌صدر شرکت کرده بودند، پدر ما همان اول جلسه بلند شده و رفته بودند؛ حرف‌شان هم این بود در آن جلسه، بنی‌صدر بدون اینکه بسم‌الله بگوید شروع به حرف زدن در مورد مسایل مختلف جنگ و کشور کرد. ایشان هم بلند شده و به بنی‌صدر و آن جلسه می‌گوید که جلسه‌ای که در آن نام خدا برده نشود و با بسم‌الله شروع نمی‌شود، من در آن جلسه شرکت نمی‌کنم. اینقدر مسئله معنویت و توجه در این زمینه برایش مهم بود.

زمانی که ایشان در سن جوانی فرمانده نیروی زمینی بودند و این چیزهایی را هم که ما تعریف می‌کنیم، مال همان دوران جوانی، تقریباً بین سی تا چهل سالگی ایشان بوده است. عمده جهاد ایشان در این رنج سنی بوده است؛ یعنی در سن کاملاً جوانی. ایشان با اینکه از دوره‌ میان‌سالی هم پایین‌تر بودند، اما اینقدر فعال بودند که فرماندهی‌های عمده‌ی عملیات را به عهده گرفته بودند. برخوردها و فعالیت‌هایی هم که در مقابل بنی‌صدر کرده بود، براساس همان روحیه جوانی‌شان بوده است. بعد از آن‌هم این مسایل را دیگر پیگیری نکردند؛ فقط تعریفی که خودشان از این داستان می‌کردند، بیشتر بر این اساس بود که هم دفاع از حقوق رزمندگان، چه در ارتش و چه در سپاه، وظیفه‌ام بود و هم لازم بود که کاری کنیم تا دشمن بعث از کشور خارج می‌شد؛ زیرا منفعت کشور ما این بود که در مقابل متجاوز بایستیم. در آن زمان یک عده به این نقطه رسیده بودند –البته اینها معدود بودند- که بیاییم تسلیم بشویم یا مذاکراتی خاصی بکنیم. در صورتی اینها می‌گفتند ما نباید بگذاریم دشمن از مرزهای ما رد شده و وارد خاک ما شوند. هیچ منطقه‌ی در خوزستان یا کردستان محل مذاکره نیست؛ اینجا متعلق به ملت ایران و کل کشور است. در این زمینه او از جایگاه نظامی خودش اقدام کرد؛ زیرا ایشان یک شخصیت نظامی بود و هیچ‌وقت هم وارد مسایل سیاسی نمی‌شد.

 

فرمودید که ارتباط‌شان با علما خوب بود، می‌خواستم نگاه‌شان را به حضرت امام و همین‌طور آن توصیه حضرت امام در مورد عدم دخالت نظامیان در سیاست، بدانم؛ اگر این را هم برای ما بگویید، خیلی ممنون می‌شویم.

شهید صیاد شیرازی هرگز نظرات سیاسی خود را به صورت عمومی مطرح نمی‌کردند

ایشان نسبت به حفظ فاصله نظامیان از سیاست حساسیت ویژه‌ای داشتند

در همه‌ زمان‌هایی که در کشور یک بحث سیاسی داغ می‌شد، مثل اوج دوران دوم خرداد 76 و حتی قبل از آن، من خیلی مشتاق به بحث بودم که بنشینم با ایشان بحث سیاسی بکنم. ما در فضای خصوصی می‌نشستیم و در مورد مسایل مختلف سیاسی به صورت منطقی بحث و گفتگو می‌کردیم. اما در فضای عمومی که از حالت خصوصی خارج بود، مثل اینکه اعلام مواضع عمومی بشود، می‌گفت من سیاسی نیستم و من یک فرد نظامی هستم.

 یعنی از هرآنچه که تأثیرگذاری روی افکار عمومی داشتند، پرهیز می‌کردند؟

هرگز سخنی که بتواند بر روی افکار عمومی تاثیر بگذارد را از او نمی‌شنیدید

آری، پرهیز می‌کردند. مثلاً در موردی اینکه به چه کسی رأی بدهیم و به چه کسی رأی ندهیم، به‌سختی می‌شد از دهن ایشان کشید که به چه کسی می‌خواهد رأی بدهد؛ یعنی تا این اندازه مواظب بود و تصمیمش پیش خودش محفوظ می‌ماند. البته در فضای خصوصی ما معمولاً می‌نشستیم این مسایل را صحبت می‌کردیم و می‌پرسیدیم که شما به چه کسی مایل هستید، خیلی راحت افراد را نام می‌بردند که فلان فرد. مثلاً در زمان ریاست جمهوری آقای هاشمی من یادم است که ایشان خیلی علاقه‌مند رأی دادن به ایشان بودند.

یعنی از جمع خصوصی خودتان چیزی بیرون نمی‌آمد؟

آقای خاتمی به نشانه احترام عبایشان را درآورده بودند تا شهید صیاد شیرازی به عنوان امام جماعت نماز را اقامه کنند.

ایشان نیز همواره حرمت و احترام همه مسئولین سیاسی کشور را حفظ می‌کردند

به شهید صیاد شیرازی پیشنهاد نمایندگی از شهرستان درگز خراسان را داده بودند؛ ایشان مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی را طرف مشورت خود برای گرفتن تصمیم قرار دادند

مقام معظم رهبری هم به ایشان گفته بودند نمایندگی مجلس با روحیات شما سازگار نیست و خیلی زود کنار خواهید کشید

آری، فقط در جمع خصوصی می‌ماند. ایشان در جمع‌های عمومی فقط صفات را می‌گفتند. من یادم است که حتی یک‌بار در انتخابات بعد از ریاست جمهوری آقای هاشمی، یکی از خبرنگاران خبرگزاری‌های خارجی -یک خانمی هم بود؛ نمی‌دانم آمریکایی بود یا از جای دیگر- از ایشان سوال کرد که شما به چه کسی رأی می‌دهید، ایشان مجموعه‌ای از خصوصیت‌ها را گفت: کسی که پایبند به‌نظام، انقلابی، متعهد و کارآمد باشد. به خصوصیت‌های این‌جوری را که همه صفات کاندید اصلح است، اشاره کردند.

ایشان واقعاً وارد سیاست نمی‌شدند؛ من تا آنجایی که یادم است می‌گفت من یک فرد نظامی‌ام، تخصص من نظامی است و نمی‌خواهم وارد این بحث‌ها و چالش‌ها بشوم. در همان زمان دوم خرداد که به‌نوعی نزدیک به دوران شهادت پدرمان هم است، تعاملش را با آقای خاتمی داشتند. با اینکه خیلی از برخوردها و رفتارهایی را که در جامعه می‌دیدند، مثل آزادی‌های بی‌حدوحصر و بی‌قیدوبندی‌ها که بعضی وقت‌ها در همین تهران به وجود می‌آمد، قبول نداشتند، ولی با آقای خاتمی ارتباط داشتند؛ نامه می‌فرستادند، نکاتی می‌گفتند، پیشنهاد و انتقادی می‌کردند و گاهی هم به وزیر کشور مواردی را می‌گفتند. همه اینها چیزهایی بود که در فضای خصوصی انجام می‌دادند. یک مورد این ارتباطش با آقای خاتمی را برای ما تعریف کردند که در جلسه‌ای با آقای خاتمی رفته بودند و خیلی از افراد دیگر نیز آنجا بودند. وقتی جلسه به موقع نماز مغرب و عشا می‌رسد، آقای خاتمی که خصوصیت خاص خودش را داشت و اهل تعارف به دیگران بود، سر اینکه چه کسی برود مثلاً امام جماعت بشود، می‌خواست عبایش را دربیاورد و به پدر ما بدهد و می‌گوید شما جلو بایستید تا ما پشت سر شما نماز بخوانیم. این به خاطر احترامی بود که ایشان به پدر ما داشتند. پدر ما هم گفته بودند که نه، ما می‌خواهیم پشت سر شما نماز بخوانیم تا پشت سر هم سید و هم روحانی نماز خوانده باشیم؛ یعنی بابایم حرمت‌ها را حفظ می‌کرد و همواره مثل اینجا حرمت ایشان و حرمت مسئولین را نگه‌می‌داشت.

اساساً ایشان روحیه اختلاف به وجود آوردن در فضای سیاسی کشور را نداشتند. در طول زمانی که با پدرم بودم، با وجود چالش‌ها و موضوعاتی که در فضای سیاسی کشور بود، من به یاد نمی‌آورم که ایشان بخواهد مثلاً جانب‌داری از یک فرد یا از یک مسئولی را بکند. همیشه دنبال جوش دادن، وحدت داشتن، وصل کردن و حمایت کردن از مسئولین بودند. سعی می‌کرد ارتباطش را با ولایت و رهبری از طریق تبعیت از حضرت آقا متصل کند. ایشان با کسی برخورد نا مناسبی نداشتند؛ همواره با صحبت ملایم و محبت برخورد می‌کردند. اخلاق خوب داشتند به گونه‌ای که واقعاً همه دوستش داشتند؛ جناح چپ و جناح راست دوستش داشت. رابطه‌اش با آقای هاشمی رفسنجانی بسیار زیاد بود و اصلاً رفیق و دوست بودند.

خاطره‌ای است که در اینجا به ذهنم می‌آید و آن درباره موضوعی برای رسیدگی به منطقه‌ی تولد پدر بزرگوار ما در درگز خراسان بود. نمایند درگز در مواردی می‌آمدند از پدر من کمک می‌گرفتند که شما با این ظرفیت و ارتباطاتی که دارید، ما را برای حل مشکلات مسایلی که درگز داشت، کمک و حمایت. معمولاً نماینده درگز با پدر ما در تعامل بود. به‌واسطه‌ این، قرار بود که از طریق پدرمان با آقای هاشمی رفسنجانی نوبتی گرفته بشود. فکر کنم آقای هاشمی رفسنجانی یک مسئولیت مهمی داشتند، احتمالاً در آن موقع رئیس جمهور بودند یا یک کاری مرتبط با این مسئله داشتند. بابا هم که ارتباطش با آقای هاشمی خوب بود، این وقت را می‌گیرد و به‌اتفاق نماینده درگز خدمت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی می‌رسند. پدر ما که یک سری تصمیماتی را از قبل گرفته بود، به آقای هاشمی ارائه می‌کند و می‌گوید که ما می‌خواهیم این کارها و این برنامه‌ها را انجام بدهیم، الآن حمایت شما را می‌خواهیم. بعد ایشان گفتند آقای صیاد! ما که شما را می‌شناسیم، شما یک کاری را که می‌خواهید انجام بدهید، می‌روید خودتان انجام می‌دهید، من نمی‌دانم چرا اصلاً پیش من آمدید! می‌توانستید خودتان این کار را پیگیری کنید. آقای هاشمی آدم شوخ‌طبعی هم بود؛ این تیکه‌ها را معمولاً می‌انداخت و به پدر ما هم همین موارد را گفتند. بعد بابایم گفت که نه، ما هم به حرمت و احترام شما آمدیم و هم می‌خواهیم که شما کمک کنید.

پدر ما این حالت را داشتند که اگر به یک‌چیزی اعتقاد پیدا می‌کرد، این را خودش می‌گرفت و تا آخرش می‌رفت و هیچ‌کسی هم جلودارش نبود. این حالت ایشان را در بعضی از تصمیم‌گیری‌ها و بعضی از موضوعات‌ مربوط به ایشان می‌توان دید. مورد دیگری هم که می‌خواهم خدمت‌تان عرض کنم این است که نماینده درگز از پدرمان می‌خواهد که شما بیایید از درگز نماینده مجلس بشوید. بابایم که همواره مسئولیت‌های گوناگون نیروهای مسلح را داشتند –جانشین، جانشین رئیس ستاد کل، بازرسی و...- گفتند که من چه مسئول بشوم و چه نشوم، مشکل خاصی ندارم و شما را حمایت و کمک می‌کنم، ولی برای اینکه الآن حکم حضرت آقا را برای فرماندهی و فلان مسئولیت دارم، نسبت به بحث نمایندگی باید با رهبر مشورت کنم. می‌روند با مقام معظم رهبری مشورت می‌کنند.

ارتباط پدرمان با حضرت آقا، برمی‌گشت به دوران قبل از رهبری؛ یعنی با ایشان از همان زمان اوایل انقلاب ارتباط داشتند. وقتی این مسئله را با مقام معظم رهبری در میان می‌گذارند و نظر ایشان می‌خواهند، حضرت‌آقا فرمودند که اولاً شما یک شخصیت عالی نظامی هستید و نیروهای مسلح به شما همیشه نیاز دارد و در اینجا ما مثل شما را نداریم؛ شما با تجربه و خصوصیاتی که دارید، در نبودن‌تان مجموعه نیروهای مسلح دچار مشکل می‌شود. ثانیاً، با شناختی که از شما و خصوصیات‌تان دارم، اگر پای‌تان را آنجا (برای نمایندگی) بگذارید، ظرف مدت کوتاهی می‌روید استعفا می‌دهید؛ یعنی با این روحیه‌ای که دارید نمی‌خواهید در آن محیط قرار بگیرید. بعد هم ایشان تصمیم را هم به عهده خود شهید صیاد می‌گذارند؛ یعنی می‌گویند شما هر جور خودتان صلاح می‌دانید، عمل کنید و ما نظرمان را به این شکل می‌دهیم. این نشان می‌داد که حضرت آقا عملاً جواب منفی به این کار داده است. آقا معمولاً جواب را مستقیم نمی‌گفت؛ با دلیل می‌گفت و بازهم تصمیم را می‌گذاشت به عهده خود آن فرد.

پدر ما هم گفتند که ما جواب‌مان را گرفتیم و فهمیدیم که چه‌کار کنیم. جز همین یک موردی که واقعاً جدی می‌خواست برای بحث نمایندگی مجلس پیگیری کند، دیگر پیگیری و دنبال نکرد. البته همان هم منجر به هیچ کاری نشد، فقط در حدی یک مشورت بود و بعدش هم جواب منفی بود و اقدام خاصی هم نکرد.

ایشان در تمام زمان‌ها موضع فراجناحی و ملی داشتند و همواره پل وحدت بین ارتش و سپاه و حتی نیروهای کشور و لشکری بودند؛ یعنی اینقدر اتصال و ارتباط خوب و وسیعی با همه‌شان داشتند.

ایشان اهل غیبت و دروغ نبودند؛ من هیچ‌وقت ندیدم که ایشان پشت سر کسی حرفی بزنند. اگر از کسی ناراحت می‌شدند، با احترام می‌گفتند من از شما در مورد این مطلب ناراحتم که چرا شما این کار را انجام می‌دهید. خیلی راحت به خود طرف می‌گفتند که اینجای کار شما اشتباه است، چرا این برخورد و چرا این کار را انجام دادید. دروغ نمی‌گفت؛ همان چیزی که اتفاق می‌افتاد، همان مسائل را قشنگ منتقل می‌کرد. صداقت یکی از ویژگی‌های اصلی ایشان بود. در خیلی از موارد به ما که فرزندشان بودیم، توصیه می‌کردند که باصداقت با ایشان صحبت بکنیم و دنبال دروغ نرویم.

نگاه‌شان به مرحوم امام خمینی چطور بود؟ فکر می‌کنم شما در 14 خرداد 1368 حول‌وحوش هشت سال بیشتر نداشتید.

بله، تقریباً، همین‌طور است. یادم است که با ایشان به حسینیه جماران می‌رفتیم، وقتی حضرت امام آنجا می‌آمدند به دیدار ایشان می‌رفتیم. همچنین رحلت حضرت امام را به‌طور کامل یادم است. بابا در زمان جنگ جز موارد خیلی معدودی، تقریباً بالای سر ما نبودند؛ یعنی عملاً هشت سال جنگ و تقریباً تمام دوران کودکی ما که در زمان حیات حضرت امام بود، ما پدر را کم می‌دیدیم که به تهران بیایند؛ اغلب در مناطق دفاع مقدس بودند. منزل ما هم در جماران بود؛ ما بزرگ شده جمارانیم.

وقتی خودتان بچه بودید، برای سخنرانی به حسینیه جماران هم می‌رفتید؟

در حسینیه فقط با بابایم می‌رفتیم، آن هم در زمانی که مراسم و سخنرانی عمومی بود. بابا هم خصوصی خدمت حضرت امام می‌رفت و هم در فضای عمومی می‌آمد؛ یعنی روحیه مردمی هم داشت. آن زمانی که برنامه و فضای مردمی و عمومی بود، بابا گاهی اوقات ما را می‌آنجا می‌برد. ما هم آنموقع بچه بودیم و صحبت‌ها را گوش نمی‌کردیم، بیشتر دنبال بازی بودیم.

 

 ولی در آنجا اتمسفر قشنگی را استشمام می‌کردید.

بله، کاملاً فضا را درک احساس می‌کردیم. ولی در عین حال، دورانی بود که ما در جماران بیشتر بازی می‌کردیم.

در همان دوران دفاع مقدس، خانه مصادره‌ای را در آنجا به بابا داده بودند تا هم ازلحاظ مأموریتی که در مناطق دفاع مقدس داشت و هم برای کار زودتر خدمت حضرت امام برسد و  علاوه بر آن نزدیک خانواده هم باشد؛ چون خانواده هم نیاز به حفاظت و مسائل امنیتی داشت و از این طریق، می‌خواست خیالش راحت باشد تا در زمانی که ایشان در جبهه هستند، اتفاقی برای همسر و فرزندان‌شان نیفتد. جالب است که هرکدام ما فرزندان در یک عملیاتی متولد شدیم؛ یعنی تقریباً همه‌مان در دوران تولد، پدر بالای سر ما نبود.

شهید صیاد شیرازی چند فرزند دارد؟

پدرم زندگی در خانه مصادره‌ای را مطلوب نمی‌دانست

به اصرار آقای کروبی بنا شد منزلی در اختیار ما قرار گیرد

چهار فرزند؛ دو دختر که خواهران بزرگتر از ما هستند و دو پسر که من فرزند سوم هستم و بعد از من یک برادر دیگری داریم که ایشان کوچک‌تر از ما است. کلاً آنجا در جماران خیلی دوران خوبی بود. ما الحمدلله از سال 60 تا 68-67 تقریباً در جماران بودیم. قبل از رحلت حضرت امام و تقریباً از جنگ، به اصرار آیت‌الله کروبی، از ناحیه بنیاد شهید می‌خواستند یک‌خانه‌ای را  به پدر ما مفتی بدهند.

 همان‌ خانه نه فرمودید مصادره‌ای بود؟

با اصرار شهید صیاد شیرازی و موافقت رهبری هزینه منزل اهدایی به شهید صیاد به صورت مستمر از حساب ایشان کسر می‌شد

شنیدن خبر رحلت امام خمینی برای شهید صیاد، همانند شنیدن خبر فوت پدر خودشان بود

ایشان علاقه بسیار زیادی به سید احمد و سید حسن خمینی داشتند

نه، خانه دیگری بود. آن خانه مصادره‌ای را پدر ما قبول نمی‌کرد. از یک جهت این را قبول نمی‌کرد و از جهت دیگر نیاز به خانه هم داشت. آن خانه جماران چون هم مصادره‌ای بود و هم موقت، به‌نوعی محذوریت داشت و نمی‌خواست در آن خانه باشد. وقتی که از جنگ برگشت و فضای دفاع مقدس هم تمام شده بود، این وسط مانده بودند که چه کار بکنند. آقای کروبی می‌خواست یک فضا و ملک تقریباً رایگان بدهد که پدر ما با آن مخالفت کرد. این ملک، در فرمانیه بود، همین ملکی بود که شما الآن در آن نشسته‌اید. ایشان قبول نمی‌کردند؛ نامه اول، دوم، همین‌جوری مکرر اصرارهای هم‌رزمان و افراد مختلف برای‌شان می‌آمد. تا اینکه اینها گفتند از طریق مستقیم ما نمی‌توانیم با آقای صیاد در این زمینه صحبت کنیم یا موافقتش را بگیریم؛ چون بالاخره خانواده‌اش باید در یک جای امنی ساکن بشود. البته همه‌اش هم دلسوزانه بود؛ هم از سوی آقای کروبی و هم از سوی هم‌رزمان شهید. واقعاً از باب علاقه‌ای که به شهید داشتند، می‌خواستند این را یک‌جوری جبران کنند.

لذا اینها پیش حضرت امام می‌روند و می‌گویند ما می‌خواهیم یک‌خانه مسکونی را به ایشان بدهیم ولی ایشان قبول نمی‌کنند، شما یک امری بکنید که این کار انجام بشود.

حضرت امام می‌گوید من با ایشان صحبت می‌کنم و این مسئله را حل می‌کنم. حضرت امام امر به شهید می‌کنند که این منزل متعلق به شما است و شما باید آن را بپذیرید، دنبال کنید و مشکل خاصی هم ندارد. پدر ما آنجا در یک دغدغه‌ای تشکر می‌کند و می‌گوید که شما وقتی امر می‌کنید، این حکم، امر ولی است و ما نمی‌توانیم چیزی بگوییم و مجبوریم اطاعت کنیم. ولی یک دغدغه‌ای داریم و آن این است که هزینه این را من باید حساب کنم. من نمی‌خواهم هزینه این ملک بر گردن من از باب نظام و دولت باشد، خودم و خانواده‌ام آن را می‌دهیم. امام هم گفتند مشکلی خاصی ندارد، هزینه را می‌توانید حساب بکنید و گفتند طوری با ایشان لحاظ بشود که بابت هزینه اذیت نشوند؛ یعنی مساعده‌ای، تخفیفی و... لحاظ بشود.

لذا با این مختصات، بنیاد شهید با رعایت اصول اینکه هم هزینه‌اش پرداخت بشود و هم اینکه تخفیف ویژه و مساعدتی لحاظ شده باشد، اقدام به این کار کرد. شاید باورتان نشود، من یادم است که ایشان تا لحظه شهادت یک دفترچه‌ای داشتند که ظاهراً مال سند، قسط و... بود و مشغول پرداخت قسط‌های آن بودند. ما تقریباً در ارتحال حضرت امام اینجا آمدیم؛ یعنی همان سالی که حضرت امام رحلت کردند، از جماران آمدیم و اینجا در فرمانیه بودیم.

رحلت حضرت امام هم وقتی اتفاق افتاد، بابا را دیدم که یک گریه‌ای فرزندی کردند؛ یعنی درست مثل کسی که فرزند است و برای پدر خودش دارد گریه می‌کند. در یک‌گوشه‌ای نشسته بود و تلویزیون هم آن اتفاق عظیم را داشت نشان می‌داد، من می‌دیدم که ایشان گریه می‌کرد. من هم که سنم کم بود، می‌گفتم بابا چه شده است؟ ایشان کاری نداشت که ما در چه سنی هستیم، گفتند که حضرت امام مرحوم شده و رحلت کرده‌اند؛ این را با یک بغض و گریه‌ای داشت بیان می‌کرد. قشنگ یادم است که در آن زمان آقای حیاتی خبر رحلت حضرت امام را ‌داد. یک برنامه و فضای عجیبی بود. ما با ایشان رفتیم در این مراسم‌ها و برنامه‌های رحلت حضرت امام شرکت می‌کردیم. به حرم حضرت امام رفتیم؛ حرم از یک چیز خیلی کوچکی شروع شده بود، همین‌جوری هی گسترش پیدا کرد.

ارتباط ایشان با بیت حضرت امام خیلی زیاد و خوب بود؛ با حاج احمدآقا و سید حسن‌آقا خیلی رابطه‌شان خوب بود. ما خاطرات زیادی از اینها می‌شنیدیم؛ از خود سید حسن‌آقا زیاد شنیدیم. پدر ما ایشان را آقا سید می‌گفت. ما می‌رفتیم در حرم امام آنجا یک اتاق پشتی داشت و اینها در آنجا می‌نشستند خاطرات‌شان را می‌گفتند و با هم صحبت و گپ می‌زدند. همین‌طور با مرحوم پدرشان سید احمدآقا این ارتباط را داشتند. بعد از احمدآقا هم خیلی ارتباط خوب بود. در زمان رحلت حاج سید احمدآقای خمینی بابا تعریف می‌کرد که فشار عظمت و فقدان حضرت امام بود که آن بیماری برای حاج سید احمدآقا به وجود آمد؛ چون این پدر و پسر باهم خیلی مأنوس بودند. ارتباط ما با ایشان و با خانواده‌شان خیلی خوب بود و به‌نوعی ما با اینها همسایگان بودیم. ما در زمان جماران با اینها ارتباط داشتیم. البته سن خودم کم بود، ولی بابایم می‌رفتند و خدا را شکر با اینها روابط بسیار خوب و صمیمی داشتند.

زمانی که در اینجا آمدیم، پدر خانم آقا سید حسن، آقای بجنوردی هم اینجا بودند و بارها در  مراسم‌های مختلف به خانه ما آمدند. حتی موقع شهادت پدرمان هم حاج سید حسن‌آقا و خاندان ایشان به خانه ما آمدند. همسر و مادرشان که همسر حاج سیداحمدآقای خمینی است، با مادر ما دارای ارتباط و تعامل خوبی بودند.

با توجه به اینکه حدود دو ماه قبل بیست و نهمین سالگرد رحلت حاج احمد آقا را داشتیم، اگر خاطره‌ای از روز رحلت‌شان دارید بفرمایید.

موقعی که ایشان مریض بودند، بابا آنجا می‌رفتند و پیگیری می‌کردند که وضعیت ایشان از لحاظ بیماری به چه صورتی است. بعد هم که بیماری‌شان جدی شده و به بیمارستان کشیده شد،  بابا کمابیش با خانواده‌شان، در ارتباط بودند و برای ما تعریف می‌کرد که عارضه فکری ایشان خیلی زیاد بود؛ یعنی تمرکز حاج سید احمدآقا نسبت به حضرت امام خیلی زیاد بود. فقدان امام برای ایشان خیلی سخت بود. من یادم است که وقتی رحلت ایشان اتفاق افتاد به‌اتفاق پدرم، رفتیم در مراسم ایشان که مراسم باشکوهی بود و مردم زیاد از جاهای مختلف آمده بودند، شرکت کردیم. بعد از رحلت ایشان هم هرزمانی که ما حرم امام می‌رفتیم، پدر ما با سید حسن دیدار می‌کردند. حرم امام هم اوایلش خیلی کوچک بود، بعد کم‌کم بزرگ شد. بابا خیلی سر مزار شهدا می‌رفت از آنجا سر مزار حضرت امام و حاج سیداحمدآقا زیاد می‌رفت. ما هم با ایشان به حرم امام خیلی می‌رفتیم. معمولاً از دری مسئولین که در پشتی بود، می‌رفتیم. بابا خیلی علاقه داشت که از این در برود. از این طریق سعی می‌کرد آن صمیمیتی را که با این خاندان داشت، حفظ بکند.

پدر در این قسمت خصوصیت‌های خاصی داشت که پیش‌بینی نبود؛ یک‌جاهایی بود که کاملاً مردمی می‌رفت؛ مثل نماز جمعه. در نماز جمعه ما می‌توانستیم جلو برویم، اما بابا هی اصرار داشت که آن پایین در میان مردم برویم، جانمازی را هم برداریم و آنجا در آن عقب‌ها برویم بنشینیم نماز بخوانیم. از آن ور هم این مورد بود که وقتی به حرم امام می‌رویم، از در مسئولین برویم؛ از آنجا خیلی خوش‌شان می‌آمد. من یادم است بابا یک پاترولی هم داشتند که ما با آن می‌رفتیم. بعد از رحلت حضرت امام تا زمانی که حاج سیداحمدآقا بود و همین‌طور بعدش سید حسن‌آقا، بابا آنجا می‌رفت و در اتاقی که احمدآقا و بعد سید حسن‌آقا بودند، می‌نشستند و معمولاً خاطره تعریف می‌کردند، با هم می‌گفتند و می‌خندیدند. بابایم رابطه‌اش با اینها خیلی خوب بود؛ خیلی خوش اخلاق و خوش‌برخورد بود و ارادتش را نسبت به بیت حضرت امام واقعاً نشان می‌داد. الحمدلله این ارتباط خیلی خوب همیشه برقرار بود.

پدرم واقعاً خانواده حضرت امام و حاج سید حسن‌آقا را به‌عنوان فرزند یادگار امام را دوست داشت و به آنها محبت و توجه می‌کرد. همین‌طور بابا ارتباط خوبی با آقای انصاری داشت. این ارتباط به همان زمان حضور حضرت امام برمی‌گشت. هم آقای انصاری و هم آقا سید حسن‌آقا خیلی لطف داشتند.

یادم است که بابا یک سری خاطرات از دوران ارتباط با حضرت امام، به خصوص خاطره نماز را تعریف می‌کرد که حضرت امام و حاج احمد‌آقا هم آنجا بودند و لطف می‌کردند.

این خاطره را هم می‌گویم که هم به حاج احمدآقا و هم به خود حضرت امام ارتباط می‌یابد. این خاطره به‌نوعی معروف به خاطره نماز شهید صیاد شده است. بابا تعریف می‌کرد که این خاطره مربوط به جلسه‌ای بوده که در آن هم حاج احمدآقا بود، هم آقای هاشمی بود و هم فرماندهان ارتش و سپاه حضور داشتند. این جلسه برای بررسی مسأله جنگ، عملیات و... برگزار شده بود که در آن لازم بود ایشان به همراه دیگر فرماندهان خدمت حضرت امام برسند و گزارش بدهند. ظاهراً همه گزارش‌های خودشان را می‌گویند، بعد که نوبت به آقای هاشمی رفسنجانی می‌رسد، موقع نماز ظهر می‌شود. وقتی ایشان می‌خواستند شروع به گزارش‌دهی کنند، تا بسم‌الله را می‌گویند، حضرت امام بلند شده یک‌دفعه جلسه را ترک می‌کنند.

ایشان یک روحیه و ابهت خاصی داشتند؛ بعضی وقت‌ها با یک دیسیپلینی از همه خداحافظی می‌کردند و می‌رفت، اما بعضی وقت‌های دیگر نه، بلند یک‌دفعه می‌شدند و می‌رفتند. این جلسه هم جزو همان زمان‌هایی است که ایشان یک‌دفعه آن را ترک کرده و به سمت در خروجی می‌روند؛ یعنی بدون اینکه خداحافظی کنند. آنهم در حالی آقای هاشمی رفسنجانی می‌خواست گزارش بدهد. همه همین‌جوری مانده بودند که الآن چه بگویند. به حضرت امام می‌گویند آقا! کسالتی است؟ ایشان می‌گوید خیر، وقت نماز است. این در حالی است که ایشان می‌دانند که در این زمان جنگ و در این شرایط جنگی اینها آمده‌اند تا گزارش جنگ را داده و همه دغدغه دارند و می‌خواهند که ایشان نظری بگوید و دستوری بدهد که بحران‌های رزمندگان تسکین یابد، اما ایشان خیلی راحت با این مقوله برخورد می‌کند و راحت می‌گوید الآن موقع نماز است؛ یعنی نماز خیلی برایش اهمیت داشته است.

بعد، به ایشان می‌گویند حالا که همه اینجا جمع هستند و حضور دارند، می‌توانیم پشت سر شما نماز بخوانیم؟ با آن ابهت خاص خودش می‌گوید که ممانعتی نیست و مشکلی ندارید، همه می‌توانید نماز را اینجا بخوانید. بابایم می‌گفت که در همان‌جا، هم نماز با حالی خواندیم و هم برای همه فرماندهان و آقای هاشمی و امثالهم، درس بود که در این شرایط بحرانی، فکر ما کجاست و فکر حضرت امام کجاست! به ما یاد دادند که اگر توجهمان به خدا باشد، مشکلات و مسائل ما هم واقعاً در همین ارتباط با خدا حل می‌شود.

بابایم از وقتی که این خاطره و این صحنه را دیدند از حضرت امام دیدند، هرجایی که می‌رفتند، این خاطره را که معروف به خاطره حضرت امام است، تعریف می‌کردند. در هفته دفاع مقدس وقتی ایشان را به مساجد دعوت می‌کردند، همه چیزها را که می‌گفت، یک خاطره هم می‌گفت. یک زمانی من به ایشان گفتم بابا فکر کنم این دومین باری است که در یک هفته من این خاطره نماز را دارم می‌شنوم و شما آن را دارید تکرار می‌کنید. گفت یک‌سری چیزها باید تکرار بشود و تکرارش خوب است. ازجمله چیزهایی که تکرارش خوب است، همین خاطره است.

ایشان خیلی علاقه‌مند به حضرت امام بودند و امام را خیلی دوست داشتند؛ یعنی ایشان را واقعاً به‌عنوان پدر خودش احساس می‌کرد و برای حضرت امام گریه کرد. برای احمدآقا همچنین و ایشان را هم دوست داشت. خاندان محترم حضرت امام را واقعاً اکرام می‌کرد. من یادم است تا زمانی که زنده بودند، ما با هم سر مزار این بزرگواران می‌رفتیم. آن زمان که آقای هاشمی در قید حیات بودند، این ارتباط با ایشان هم بود؛ خیلی تعامل داشتند و استفاده می‌کردند. الحمدلله آنها هم به ایشان اعتماد داشتند؛ یعنی حاج سیداحمدآقا و همچنین حضرت امام، خیلی حرمت نگه‌می‌داشتند و اعتماد می‌کردند.

از بابا خاطرات زیاد است؛ از هم‌رزمان شهیدش، به‌خصوص آنهایی در ارتش و سپاه بودند. بابا همه اینها را پشت پرده‌ها زیاد می‌دیدند؛ جلسات خصوصی که با آقای حاج سیداحمدآقا داشتند، جلسات خصوصی که با حضرت امام داشتند، بسیار زیاد است.

انشاءالله که خداوند روح حاج سیداحمدآقا خمینی که سید اولاد پیغمبر است، روح مطهر پدر بزرگوارش حضرت امام خمینی و فرزندشان حاج‌آقای سیدمصطفی را با اولیاءشان و با جد مطهرشان محشور کند و همچنین دعای خیرشان شامل حال ما هم بشود. انشاءالله ما بتوانیم واقعاً در مسیر این عزیزان قدم برداریم و بتوانیم وظایف‌مان را به نحو احسن دنبال کنیم. همه این عزیزان الحمدلله جایگاه خوبی دارند. امیدوارم ما بتوانیم در مسیر آن بزرگواران حرکت کنیم و در دنیا و آخرت در یک جایگاه خوبی انشاء الله برسیم.

قای دکتر، به‌عنوان سوال آخر، آخرین تصویری که شما از 21 فروردین 78 دارید، چگونه است؟

همه چیز بعد از 21 فروردین 1378 برایم عوض شد.

شب قبل حادثه پدرم من را امتحان ریاضی آماده می‌کرد

قرار بود تمرین‌های باقی‌مانده را در داخل ماشین مرور کنیم

رو به روی چشمان ما پدرمان را به شهادت رساندند

واقعه آن روز یکی از خاطرات فراموش نشدنی من است؛ یعنی خاطره‌ای بود که در دوره نوجوانی من اتفاق افتاد و بعد از آن، همواره با این خاطره زندگی کردم. از همان زمان که هفده هجده سالم بود، تا الآن که 42 سال سن دارم، با این خاطره تلخ، ولی پر از درس، پر از نکته و همه‌جوره اثرگذار، زندگی کردم. بیست‌ویک فروردین 78 روز شنبه و امتحان ریاضی من بود. بابایم در ریاضیات و زبان خیلی مسلط بود. شب شهادت پدر، ما در همین خانه، در اتاق خاص پدرمان که یک اتاقی در کنار حسینیه بود، در زیر زمین بود، نشسته بودیم و باهمدیگر داشتیم مسئله حل می‌کردیم. صحبت‌هایی بین من و ایشان درباره مسائل ریاضی و... بود. حکم سرلشکری ایشان که تازه گرفته و روی میز قرار داشت، نیز مطرح بود. من هم با همان روحیه نوجوانی‌ام، گفتم بابا این درجه‌ای که گرفتید، مبارک باشد. ایشان گفتند که این درجه‌ها دیگر برای من زیاد مهم نیست؛ آن ارزشی که باید برایم داشته باشد، دیگر ندارد. یک چنین چیزی را با این مضمون گفتند که من از خدا می‌خواهم که درجه واقعی‌ام را خود خدا بدهد. من درجه‌ام را از خدا می‌خواهم. این را با چنین حالتی گفتند.

ایشان تازه از زیارت مشهد هم آمده بودند. بعد به من گفت مثل‌اینکه تو بیشتر از من این درجه را می‌خواهی؛ تو بیشتر خوشحال شدی تا من. من گفتم همین‌جوری از باب تبریک به شما می‌گویم. بعد نشستیم و یک خنده‌ای کردیم. ایشان خیلی خوش‌برخورد و خوش‌مشرب بود؛ یعنی با اینکه نظامی بود، ولی خوش اخلاق بود. در بین نظامیان آدم خوش‌اخلاق، اهل خنده و اهل شوخ‌طبعی بود. بعد آن شب مسئله ریاضی را حل کردیم و یک‌سری از این مسائل مانده بود که گفت بقیه‌اش را بگذارید برای فردا؛ در داخل ماشین بنشینیم و صحبتش را بکنیم.

فردایش روز شنبه 21 فرودین که از راه رسید، تقریباً ساعت شش و نیم صبح بود، صبحانه‌مان را خوردیم. بعد ایشان وسایل‌شان را از زیر زمین آورد و من هم از بالا آمدم. پدرم همیشه اسلحه‌ای را به همراه داشت، اما این دفعه یک حال خاصی برایش بود و گفت می‌خواهم اسلحه‌ام را صندوق عقب ماشین بگذارم و آنجا گذاشت. خیلی راحت و آزاد کیفش را هم گذاشت. ماشین هم تویوتای کریسیدا بود که شب در داخل حیاط پارک شده بود. بابا نماز شب‌شان را خوانده بود و حال معنوی داشت. ایشان صبح‌ها همیشه حال معنوی خاصی داشت؛ چهره‌اش نورانی بود.

اینها چیزهایی بود که من آن روز در ایشان دیدم. بعد آمد با یک حالتی خاصی سوار ماشین شد؛ بدون اینه حرفی و صحبتی زیاد کند، به من فهماند که من دارم ماشین را بیرون می‌آورم و تو هم در پارکینگ را ببند و بیا. در پارکینگ ریموت خاصی هم نداشت. خانه هم دو طبقه بود و فضای سنتی حیاط دار داشت. اصلاً در این منطقه ما آپارتمانی نبود. ماشین ایشان بیرون رفت و ما هم در پارکینگ را شروع کردیم به بستن. بابا پشت فرمان بود. قرار بود برادرم محمد که داشت صبحانه می‌خورد، نیز بیاید سوار ماشین بشود. ما هم منتظر محمد برادرم بودیم تا او هم بیاید. اطراف خانه هم خیلی خلوت بود؛ یعنی در کوچه و خیابان عملاً کسی نبود. دیدم که یک فردی با لباس رفتگری که ماسک هم زده بود، آمد و شروع کرد به جارو زدن اطراف ماشین. من هیچ شکی نکردم؛ یعنی فکر کردم که واقعاً یک فرد رفتگر است و دارد اینجا را جارو می‌زند.

یعنی اولین فرد شما بودید که رفتگر را دیدید؟

زودتر از همه من رفتگری را که موجب شهادت ایشان شد را دیدم

به بهانه دادن نامه به شهید صیاد به ایشان نزدیک شدند

آری، من در فاصله‌ای که داشتم در پارکنیگ را می‌بستم، نگاهی به این فرد کردم دیدم که دارد جارو می‌کند. همه چیز عادی بود و چیزی خاصی برایم نبود. بعد دیدم که با پدرم کار دارد. اینجا بود که یک کمی شک کردم، با خودم گفتم که یعنی چه... در این صبح زود... تا حالا چنین صحنه‌ای را ندیده بودم. جارویش را که یک جاروی بلندی بود، کنار گذاشت و به درختی تکیه داد. بعد آمد نزدیک بابا و یک نامه‌ای را می‌خواست به پدرم بدهد. بابایم هم دقیقاً مثل من فکر کرد که این فرد لابد یک کاری دارد. نامه‌اش را گرفت و بدون اینکه خیلی صحبتی بکند، گفت نامه‌ات را بده. همین‌که داشت پاکت را باز می‌کرد، آن فرد از جیبش یک کلتی را درآورد و شروع کرد به تیراندازی کردن.

همه اینها خیلی سریع انجام شد و او هم خیلی حرفه‌ای بود؛ یعنی کل زمان جارو زدن و نامه دادن را با یک سرعت عمل بسیار شدیدی انجام داد. تیراندازی‌اش را در فاصله خیلی نزدیک انجام داد. چند تیر به مغز ایشان زد. بعد هم بلافاصله به سمت کوچه پایینی فرار کرد. در آنجا نیز فرد دیگری بود که فکر کنم -حالا من نمی‌دیدم، فقط صدای موتوری را می‌شنیدم- این سوار موتوری شد، فرار کرد و کلاً غیبش زد. من نوجوان بودم، نه تیراندازی بلد بودم، نه تا حالا با چنین حادثه‌ای مواجه شده بودم. به خصوص که فرد مورد حمله، عزیزترین فرد برایم و پدرم بود. مانده بودم که به سمت آن فرد بروم یا بابا را به بیمارستان برسانم. این وسط گیر کرده بودم. اولش اصلاً حالم دگرگون شد و واقعاً شرایط سختی بر من حاکم بود. در کوچه هم کسی برای کمک کردن نبود و همه خواب بودند؛ آن موقع ساعت شش و نیم صبح، وقت ویژه‌ای بود و عملاً کسی در این تایم بیرون نبود. الآن خیلی مرسوم شده و مردم راحت از خانه بیرون می‌آیند. ولی آن زمان وضعیت طوری بود که عملاً هیچ‌کسی از ترس بیرون نمی‌آمدند.

همسایه طبقه بالایی ما صدای تیر را شنیده بود. به ذهنم رسید که اول همین همسایه طبقه بالا که مستأجرمان بود، را خبر کنم. این بنده خدا در شرایط خاصی که مثلاً در حمام و... بود، وقتی صدای تیر را شنید، در یک وضعیت سختی خودش را آماده کرد و آمد با همدیگر بابا را از ماشین تویوتا بلند کرده، سوار ماشین پیکان این بنده خدا کردیم و بردیم به سمت بیمارستان فرهنگیان. بدن بابا یک بدن بسیار ورزیده‌ای بود؛ با اینکه تیر به مغزش خورده بود، ولی من داخل ماشین که بالای سر ایشان بودم، وضعیت سلامتی را در بدن‌شان احساس می‌کردم. به این فکر می‌کردم که این آدمی را که من می‌شناسم، بعید می‌دانم که شهید بشود یا اتفاقی برایش بیفتد؛ چرا که بارها تا مرز شهادت پیش رفته بود و بارها جانباز شده بود. اما باز خدا کمکش کرده بود. گفتم برویم دکتر و بیمارستان ان‌شاءالله این دفعه هم مشکل ایشان حل می‌شود.

وقتی آنجا رفتیم، پزشکانی که روی ایشان مشغول کار شدند، گفتند ما هر شوکی را که وارد می‌کنیم جواب نمی‌دهد. تمام این تیرها به مغزشان اصابت کرده است؛ یعنی علائم حیاتی نمی‌توانست به وجود بیاید. تمام تیرها به مغز ایشان اصابت کرده بود و تقریباً بعد از بیست دقیقه یا نیم ساعت بعدش، ایشان شهید شدند. بعد از آن نیروی انتظامی و مجموعه امنیتی هم یک‌جور آنلاین نبود تا سریع بیایند. تازه اگر بیایند هم از من هزار مرتبه سوال می‌پرسند که کیفیت کار و شهادت چطور بود و... .

یعنی ایشان تیم محافظت و راننده‌ای هم نداشتند؟

نه، نداشتند؛ همان موقعی که ایشان وارد ستاد کل شده بودند، به ایشان گفته بودند که می‌خواهید برای‌تان تیم حفاظتی-امنیتی و راننده بگذاریم؟ پاسخ ایشان این بود که فقط یک راننده باشد کافی است. لذا فقط یک راننده داشتند.

هیچ اجباری برای این کار نبود؟

نه، هیچ‌گونه اجباری هم نبود. نه‌تنها ستاد کل، بلکه شاید بگویم تمام کشور و مسئولین به این شکل بود؛ یعنی اگر رئیس یک سازمانی مجموعه اسکورت و محافظ داشت آن‌هم با نظر خود آن رئیس سازمان بود و اگر رئیس آن سازمان این را نخواسته بود، اصراری نبود. خیلی راحت با یک تعارفی می‌گفتند همین و تمام. این خلأ امنیتی در آن زمان بود.

اگرچه بحث شهادت و آن چیزی که اتفاق افتاد، همه جای خود دارد و باید گفت که اینها واقعاً یک کار الهی است و این معادلات را نمی‌شود با هیچ مسائل مادی و فکری خودمان بسنجیم، اما مطلوبش این بود که برفرض که ایشان هم نمی‌خواست، به‌طور نامحسوس می‌توانستند ایشان و دیگر مسئولین نظام به خصوص افرادی مثل ایشان که دارای سابقه و جایگاه شناخته شده بودند، توجه بیشتری می‌کردند. به‌هرحال، ایشان جانشین رئیس ستاد کل نیروی مسلح بود، فرمانده عملیات مرصاد بود و در عملیات مرصاد نقش اساسی و کلیدی فرماندهی را داشت. در ترور شهید لاجوردی که صحنه‌اش یادم است، من همراه پدرم در ستاد کل بودم. آنجا پدرم یک اتاق پشتی داشت و ما به دیدار ایشان می‌رفتیم. من بعضی وقت‌ها می‌رفتم از ایشان کمک‌درسی می‌گرفتم. در آنجا یک تلویزیون بود که در زمان ترور شهید لاجوردی همراه با پدرم آنجا نشسته بودیم و داشتیم خبر ترور ایشان را نگاه می‌کردیم. آن موقع این جمله را از خود بابا شنیدم که گفتند: من تعجب می‌کنم که منافقین چرا به سمت شهید لاجوردی رفتند. اینقدر که من دستور کشتار اینها را دادم و خودم هم در این کار فعال بودم که در عملیات مرصاد به تعبیر خودشان از کشته‌های اینها پشته‌ها درست کردم، شهید لاجوردی نکرد. ایشان اینقدر اینها را قتل‌عام کردند که اتفاقاً الآن منافقین به پدرم می‌گویند، قاتل عملیات -به تعبیر خودشان- طلوع جاویدان. بابا این را می‌گفت که اینقدر که ما پدر اینها را درآوردیم، شهید لاجوردی به نظرم نکرده بود.

این نظر خودشان بود. البته بعداً هم دیدیم که فاصله‌ای بین شهادت شهید لاجوردی تا شهادت بابا شاید چند ماه بیشتر نبود؛ یعنی در اواخر سال 77 بود که شهید لاجوردی به شهادت رسید و چند ماه بعدش در فروردین سال بعد، پدرم به شهادت رسید. به‌هرحال، در آن زمان این جمله بابا بود، اما دیدیم که چند ماه بعد اتفاق ترور خود ایشان به وجود آمد که خیلی عجیب بود.

الحمدلله بعد از 24 سال از شهادت پدر بزرگوار ما یک دادگاهی تشکیل شد به نام دادگاه رسیدگی به پرونده ترور منافقین که اخیراً بوده است. در این دادگاه پرونده شهید لاجوردی و شهید صیاد پدر بزرگوار ما هم است. خانم زهره لاجوردی به‌عنوان نیابت از خانواده شهید لاجوردی آمدند، بنده هم به نیابت از خانواده شهید صیاد در این دادگاه حضور داریم. قبل از عید کیفرخواست 700 صفحه‌ای و مفصل را مطرح کردند.

مجموعه‌ای دادگاه کاملاً به نفع خانواده‌های شهدا است و این خودش یک حرکت مثبت و خوبی است که اتفاق افتاده است. شکات همه خانواده‌های شهدای هم حضور دارند. اما از طرف آنها (منافقین) اصلاً کسی حضور ندارد و حتی وکیل هم نگرفتند. نظام جمهوری اسلامی به تعبیری که این عدالت را بتواند رعایت کند، وکیل تسخیری برای آنها اختیار کرده است، براین اساس، آنها چند وکیل تسخیری دارند که از آنها دفاع کرده و صحبت می‌کنند. بیان مطالب شاکیان را که ما هستیم و دفاع متهمان را که منافقین هستند برای بعد از عید، یعنی 28 فروردین گذاشتند. در آینده این دادگاه را خواهیم داشت. دادگاه بسیار خوبی است. من در آن دادگاه هم گفتم که ما می‌خواهیم منافقین را برای همیشه محاکمه بکنیم. یک کار قضایی خوبی اتفاق بیفتد که به نفع خانواده‌های شهدا، به نفع احقاق حق پدر بزرگوار ما و احقاق حق تمام خانواده‌های شهدا باشد.

همچنین، مطالب جبران خسارت‌های مادی و معنوی به خانواده‌های شهدا را نیز کردیم. خسارت‌های جسمی و روحی که در این مدت برای خانواده‌های شهدا به وجود آمده است، باید جبران شود. غرامت به لحاظ مادی را هم گفتیم که بالاخره اینها علاوه بر آن خسارت‌های معنوی، خسارت‌های مادی هم زدند. هرکدام این شهدا جایگاه‌هایی در نظام داشتند؛ اگر بودند، هرکدام اثرات و ثمره‌های خودشان داشتند. نبودشان هم البته برکت شهادت‌شان اثر خودش را بر دنیا و جهان گذاشت. اما بالاخره فقدان آنها مطمئناً یک خسارت بزرگی بود. پدر بزرگوار ما جزو برجستگان نیروهای مسلح بود.

به نظر من به لحاظ علمی یک دانشمند بود. به لحاظ خصوصیت‌هایی اخلاقی و شخصیتی که خدمت‌تان گفتم چه برجستگی‌هایی داشت. فقدان ایشان واقعاً با هیچ فردی و با هیچ‌چیز دیگری برای کشور ما، به خصوص برای نیروهای مسلح  جبران نشده است. البته شخصیت‌های دیگر هم که در نیروهای مسلح هستند، همه‌شان هم شایسته و محترم هستند؛ اینها همه نعمت‌های الهی هستند.

در آینده هم انشاء الله جوان‌هایی از دانشگاه افسری، از مجموعه‌های نیروهای مسلح، دانشگاه‌های نیروی نظامی می‌آیند، فارغ‌التحصیل می‌شوند و حضور خواهند داشت. شهید علی صیاد شیرازی دیگر ماندگار شد؛ یعنی ایشان با آن خصوصیت‌ها و آن ویژگی‌ها بالاخره یک فرد منحصربه‌فرد تاریخی بود؛ هم برای ما به‌عنوان فرزند و خانواده‌اش و هم برای ملت ایران.

لذا درهرصورت، این کار هم دارد پیگیری می‌شود. بحث قضایی هم یک کار خوبی است که به نظر ما باید این کار زودتر از این انجام می‌شد؛ در همان سال‌های اول باید این کار اتفاق می‌افتاد. ولی حالا که بعد از 24 سال دارد انجام می‌شود، باز هم خوب است و انشاءالله که بتوانند نتایج خوبی را رقم بزند. به نظرم نیاز که از اقدام حمایت بشود. الحمدلله حمایت‌هایی هم که انجام شده است، بسیار وسیع است؛ از نیروهای مسلح و وزارت اطلاعات گرفته تا ستاد کل و قوه قضاییه حمایت کردند.

الآن فضا به‌گونه‌ای شده است که همه می‌خواهند مجموعه فاسد و جنایتکار منافقین به‌طور کامل محو بشود؛ هم از لحاظ سازماندهی و تشکیلاتی و هم ازلحاظ افراد به‌طور کامل نابود بشود. چه در کشور ما باشندن و چه در منطقه بین‌الملل؛ در اروپا، فرانسه و در جاهایی که دفتر دارند. اینها دفاتری هم متأسفانه زده‌اند که باید پیگیری شده و این دفاتر جمع بشود. شورای ملی مقاومت ازجمله این دفترها است که در آلمان دفتری دارند و در مجموعه اروپا فعالیت می‌کنند. حضور اینها به ضرر کشورها است، به ضرر مجموعه نهادها است؛ هرجایی که باشند. دفاترش هم مثل این است که فرض کنید داعش با آن‌همه جنایت و کارهایی که کرده، مثلاً یک دفتر رسمی در یکی از کشورها داشته باشد. معلوم است که این خودش یک کار خیلی شیطانی و مضر برای سیاست، اقتصاد، فرهنگ و امنیت ما است.

حالا این هم همین‌جور است؛ هنوز ما دفاتری داریم به نام اینها در کشورهای اروپایی که اینها باید جمع بشود. انشاء الله وزارت امورخارجه و نهادهای سیاسی پیگیری بکنند؛ به‌خصوص وزارت امورخارجه که وظیفه رسیدگی به این موضوعات را دارد، اینها باید پیگیری بکنند که ما در آینده نبینیم که اینها باز رشد کنند، باز شروع کنند و اتفاقاتی دوباره در کشور بیفتد.

امنیت یکی از نکته‌هایی بسیار مهمی است که باید در کشور ما همیشه باشد؛ زیرا نیاز ما است، نیاز جامعه و کشور ما برای پیشرفت است که باید حاصل بشود. امنیت منوط به نیروهای امنیتی است؛ به نیروهای مسلح و دیگر نهادهای امنیتی. ما می‌خواهیم کشور ما ازلحاظ امنیتی روزبه‌روز پیشرفت بکند و قوی‌تر بشود تا برنامه‌هایی پیشرفت کشور بتواند به پیش برود؛ چه برنامه‌های اقتصادی، چه برنامه‌های فرهنگی، چه برنامه‌های سیاسی و نظامی. امنیت واقعاً لازم است برای کشور ما. آن‌کسانی که این مسئله را هدف قرار می‌دهند، از هر جناحی که باشند، فرد باشند یا گروه، واقعاً به مصالح کشور آگاه نیستند. هر تشکیلات و حزبی اگر بخواهد کارش را با آرامش انجام بدهد، نیاز به یک امنیت متعارف دارد که اینها باید صورت بگیرد.

انشاء الله شاهد ترور و جنایت دیگری نباشیم. انشاء الله شاهد حادثه‌ای مشابه با حادثه پدر بزرگوار ما نباشیم و اینها هم نتوانند دیگر اقدامی بکنند و دشمنان نظام هم اگر خواستند شری هم بریزند، شرشان به خودشان برگردد. همه ما مشمول دعای خیر این شهدا بشویم، مشمول دعای خیر مقام معظم رهبری، حضرت امام، شهدای انقلاب اسلامی، شهید حاج قاسم سلیمانی، شهدای مدافع حرم، شهدای هسته‌ای و مشمول دعای خاصه امام زمان بشویم.

اگر نکته‌ای آخری داشته باشید، بفرمایید.

ما خیلی نگران مشکلات مردم هستیم؛ امیدوارم مشکلات جامعه ما برطرف شود. مردم واقعاً دغدغه دارند و می‌بینیم که مشکلاتی در کشور است. ما هم وقتی مشکلات مردم را می‌بینیم و می‌شنویم و یا با مشکلات طبقات مختلف مواجه می‌شویم، واقعاً مثل آنها ناراحت می‌شویم. قلباً دوست داریم که مشکلات حل بشود؛ هر مشکل و مسئله‌ای که باشد، به‌خصوص مشکلات اقتصادی و طبقات محروم جامعه. از عزیزانی که در جایگاه‌هایی هستند که امکان وسع دارند برای کمک به طبقات محروم می‌خواهیم که کمک و حمایت کنند که این مسائل و مشکلات حل بشود.

نمایندگان مجلس هم که رأی آوردند و ورود به مجلس پیدا کردند، یک بخش از آنها را ما دوست داریم که اینها دیگر کم‌کم از آن فضای اختلاف خارج بشوند و خودشان را برای کار کردن قوی برای مردم آماده بکنند. نسبت به آن افرادی که در تهران به دور دوم راه یافتند، ان‌شاءالله که همه آن وظیفه را تکمیل بکنیم و در اردیبهشت ماه همه ما شرکت کنیم. از همه عزیزان می‌خواهیم که بیایید رأی بدهیم و کار تهران را تکمیل کنیم. از خداوند متعال می‌خواهیم که در گذشته‌های ما هرچه هست، اگر قصوری است، اگر نقصی است، به برکت همین شهدای عزیز و به برکت بزرگانی که نام بردیم، همه را ببخشد.

دیگر خبرها

  • جز امام (ره) و رهبری کسی در ابتدای انقلاب حامی ارتش نبود
  • جز حضرت امام(ره) و رهبر انقلاب کسی در ابتدای انقلاب حامی ارتش نبود
  • خاطرات فرزند شهید سپهبد صیاد شیرازی: پدرم پل وحدت بین ارتش و سپاه بود/ او نسبت به حفظ فاصله نظامیان از سیاست حساسیت ویژه‌ای داشتند/ هرگز نظرات سیاسی خود را به صورت عمومی مطرح نمی‌کرد
  • دلیرمردان ارتش جمهوری اسلامی ایران در دوره‏‌های مختلف انقلاب اسلامی نقش آفرینی کردند
  • ارتش مایه مباهات و سربلندی ملت ایران است
  • روایتی از توسل سردار شهید حجازی به حضرت زهرا (س)/ هرجا بود، روضه فاطمیه را می‌گرفت
  • روایت رهبر انقلاب از حضور در اولین مراسم ۲۹ فروردین تا برشماری ویژگی‌های ارتش | ماجرای اجرای مراسم روز ارتش مقابل بیمارستان محل بستری امام خمینی(ره)
  • روایتی از توسل سردار شهید حجازی به حضرت زهرا(س) / هرکجا بود، روضه فاطمیه را می‌گرفت
  • خارج کردن پیکرهای ۱۵ شهید از زیر آوار در «خان‌یونس»
  • امروز ارتش در عرصه های دفاعی- امنیتی به نماد خودکفایی و خودباوری تبدیل شده است